یادداشت محمدقائم خانی

گیسوف
        نمی شود داستانی از کربلایی لو بخوانی و بر شش دانگ بودن نویسنده صحه نگذاری. کلمات، جمله ها، ورود به صحنه و خروج از آن. همه و همه نشان از یک نویسنده توانا و کاربلد دارد. کسی که هیجان زده نمی نویسند اما می تواند ما را هیجان زده بکند. فضاهای گوناگون را می شناسد و کنار هم می آورد.
اما دست انداختن او به موضوعات بزرگ آن قدر زیاد است که در بسیاری از داستان ها نسبت به چینش عناصر احساس نامطمئنی به انسان دست می دهد. انگار تمهیدات نویسنده برای نمایش آن سخن بزرگ کافی نبوده و هرچه داستان پیش تر می رود، تنگنای آن برای پرداختن به موضوع منتخب بیشتر نمایان می شود. توری انداخته شده که در خورد ماهی غول پیکر هدف نیست. یا تور پاره شده و مقصود فرار کرده. آخر سر دست ما خالی می ماند.  
مثلا «صفرا» همین طوری است. بزرگی ایده معلوم است ولی عناصر خوب جایشان را پیدا نکرده اند تا در نقطه اساسی، آن آهوی تیزچنگ را شکار کنند. مخاطب حرص می خورد که چرا حق چنین ایده ای خوب ادا نشده است. اما در داستانی چون داود، همه چیز سر جای خودش می نشیند. هم موضموع عالی است. هم سوژه بکر است. هم فضای تبریز به بهترین نحوی ساخت هشده. هم شخصیت پردازی بی نقص است. همه این ها کمک می کند تا پیرنگ قدرتمندی شکل بگیرد برای حمل بار سنگین مضمون داستان. باری که شانه های این داستان کوتاه به راحتی جابجایش می کنند. داستان نرم پیش می رود و سکته و تنشی در آن پیش نمی آید. همه چیز سر جایش هست و تازه بعد از دور اول، باید نشست و عمیق به جزءجزء داستان فکر کرد. 
اگر کربلایی لو تمام «گیسوف» را با دقتی همانند داستان داوود می نوشت، ما با یک اثر بی نقص روبرو بودیم که هر آن ممکن بود مچ ما را بگیرد و چشم ما را به شگفتی تازه ای باز کند. حالا هم البته این کار را می کند، اما چندان موفق نیست و از دستش در می رویم. جز همان نثر روان و زیبا که هیچ گاه قوت خویش را از دست نمی دهد.
      

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.