یادداشت سجاد حسین زاده

                تا اواسط کتاب : تا اینجای کتاب نثر کتاب به شدت من رو با خودش همراه کرد و داستان هم گیرایی عجیبی برام داشت. برخلاف رمان های بی سر و ته که فقط چاشنی عاشقانه رو قاطی میکنند. این رمان مثالی از یک فساد اقتصادی و اجتماعی بوده دقیقا جایی که افراد باید بین پول و رفاه و آسایش با انجام تکلیف و کار درست و عدالت واقعی ، تصمیم گیری بکنند.

 یه جمله از آخر فصل ۶ کتاب: همه ما تکلیف مان را میدانیم ، فقط نمی‌خواهیم به آن عمل کنیم

بعد از پایان:
در یک روز کتاب رو تموم کردم.
خیلی خوب میشد داستان رو دنبال کرد و خط داستانی کتاب در کنار شخصیت پردازی ها واقعا جذاب بود.
اما چندتا ایراد از نظر من :
۱.  من همیشه دوست دارم تا بعد از خواندن کتاب کامل برام مشخص بشه که چی شد ولی آخر این کتاب نفهمیدم بالاخره چی شد و چه اتفاقی افتاد و باز تموم شد(گرچه بعضی ها این مدل رو میپسندم)
۲. با وجود داستان خوبی که کتاب داشت ، ترس عجیبی به تنم انداخت از اینکه من و همسرم هم روزی به دنبال دنیا بریم و هدف رو فراموش کنیم ، دوست داشتم آخر داستان یه راه حل یا حداقل سرنخی برای از بین بردن این ترس بهم بده.
۳. جملات تکان دهنده زیادی نداشت. من به شخصه دوست دارم جملات کوتاه ولی پر مفهوم بخونم تا بتونم پیش خودم فکر کنم (گرچه ژانر رمان خیلی اوقات به این خواسته من جواب نمیده و طبعی هم شاید باشه) 

اما یه بخش کتاب شاهکار بود برام:
«وقتی دزدی ها و زد و بند ها رنگ جبهه و جنگ و انقلاب و مذهب به خودش میگیرد، مقدس میشود. 
دیگر با این‌ها که اعتقاد به قداست دزدبی و چپاول دارند، نمی‌شود با نصیحت و خدا و جهنم حرف زد،چون به خاطر خدا چپاول میکنند و به خاطر بهشت با علی می‌جنگند. دروغ این‌ها از صداقتشان مایه میگیرد. میگویند حالا که قرار است سر حسین بریده شود، بهتر است خودمان ببریم! چرا که قشنگ‌تر می‌بریم و با توجه و روبه قبله و با اسم خدا سر حجت خدا را می‌بریم.»
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.