بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

شیدایی

شیدایی

شیدایی

3.4
7 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

15

خواهم خواند

8

کتاب شیدایی، نویسنده صادق کرمیار.

یادداشت‌های مرتبط به شیدایی

            تا اواسط کتاب : تا اینجای کتاب نثر کتاب به شدت من رو با خودش همراه کرد و داستان هم گیرایی عجیبی برام داشت. برخلاف رمان های بی سر و ته که فقط چاشنی عاشقانه رو قاطی میکنند. این رمان مثالی از یک فساد اقتصادی و اجتماعی بوده دقیقا جایی که افراد باید بین پول و رفاه و آسایش با انجام تکلیف و کار درست و عدالت واقعی ، تصمیم گیری بکنند.

 یه جمله از آخر فصل ۶ کتاب: همه ما تکلیف مان را میدانیم ، فقط نمی‌خواهیم به آن عمل کنیم

بعد از پایان:
در یک روز کتاب رو تموم کردم.
خیلی خوب میشد داستان رو دنبال کرد و خط داستانی کتاب در کنار شخصیت پردازی ها واقعا جذاب بود.
اما چندتا ایراد از نظر من :
۱.  من همیشه دوست دارم تا بعد از خواندن کتاب کامل برام مشخص بشه که چی شد ولی آخر این کتاب نفهمیدم بالاخره چی شد و چه اتفاقی افتاد و باز تموم شد(گرچه بعضی ها این مدل رو میپسندم)
۲. با وجود داستان خوبی که کتاب داشت ، ترس عجیبی به تنم انداخت از اینکه من و همسرم هم روزی به دنبال دنیا بریم و هدف رو فراموش کنیم ، دوست داشتم آخر داستان یه راه حل یا حداقل سرنخی برای از بین بردن این ترس بهم بده.
۳. جملات تکان دهنده زیادی نداشت. من به شخصه دوست دارم جملات کوتاه ولی پر مفهوم بخونم تا بتونم پیش خودم فکر کنم (گرچه ژانر رمان خیلی اوقات به این خواسته من جواب نمیده و طبعی هم شاید باشه) 

اما یه بخش کتاب شاهکار بود برام:
«وقتی دزدی ها و زد و بند ها رنگ جبهه و جنگ و انقلاب و مذهب به خودش میگیرد، مقدس میشود. 
دیگر با این‌ها که اعتقاد به قداست دزدبی و چپاول دارند، نمی‌شود با نصیحت و خدا و جهنم حرف زد،چون به خاطر خدا چپاول میکنند و به خاطر بهشت با علی می‌جنگند. دروغ این‌ها از صداقتشان مایه میگیرد. میگویند حالا که قرار است سر حسین بریده شود، بهتر است خودمان ببریم! چرا که قشنگ‌تر می‌بریم و با توجه و روبه قبله و با اسم خدا سر حجت خدا را می‌بریم.»
          
از صادق کر
                از صادق کرمیار که اسم و رسمی داره تو ادبیات فارسی، این کتاب بعید بود.

داستان از نظر زمانی پر ایراد بود. مینا که زمان جنگ پرستار (یا پزشک؟) بوده و سال ۶۴ هم شیمیایی شده الان (تو زمان حال داستان) دکتره و هنوز بچه نداره چون می‌ترسه عارضه شیمیایی برای بچه ضرر داشته باشه. حالا این مینا تو دوره ایه که پژو تازه اومده تو بازار ایران و گوشی موبایل هم کمابیش در دست خیلیها هست و راحت می‌تونن موبایل‌دار بشن.  سوالی که تقریبا برام حل نشد اینه که داستان دقیقا چه سالیه؟ مینا چند سالشه؟ باید حداقل اواخر دهه سی باشه و برای بچه‌دار شدن هم دیر شده باشه حسابی. اونم تو دهه هفتاد و هشتاد که هنوز دیر بچه آوردن رایج نبود.

قدیری شانزده سالگی اوایل جنگ اسیر شده و عین هشت سال اسیر بوده. بعد یه جا زنش تو دعوا میگه من ده سال به پات نشستم که برگردی. یعنی چندسالگی عقد کرده بودن؟
 یه جا میگه پرستاری که تو جبهه قدیری رو درمان کرده اسمش الهه بوده. یه جا دیگه میگه چند روز بیشتر تو جبهه نبوده و زود اسیر شده.

از این تناقض ها خیلی زیاده.

داستان خواسته به تقابل آرمان‌های رزمنده ها تو دوران جنگ و حتی بعدش با زندگی مرفه بعد جنگ و افرادی که از جنگ و جبهه سوءاستفاده کردن اشاره کنه، ولی بیشتر شعار داده. خیلی جاها حرفها شبیه بیانیه بود. دلایلی که از قول شخصیت‌ها می‌تراشید هم ضعیف و بیشتر توجیه‌هایی آبکی برای بست دادن قطعه‌های داستانش بود.

ایراد دیگه طرح روی جلد نسخه‌ای بود که من خوندم؛ هیچ قرابتی با داستان نداشت.

تنها نکته جالب داستان ایده پرونده شیرخشک‌های آلوده بود که تو واقعیت معلوم نشد چی شد. اینجا هم البته عاقبت آقازاده مذکور رو نمیگه فقط سعید که با پاپوش شده بود متهم اصلی به خیر و خوشی تبرئه میشه.

کلا داستان ضعیفی بود و توصیه نمی‌کنم.
        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.