یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                این کتاب دوست‌داشتنی برای من آورده‌های بسیار ارزشمندی داشت. من با فیلم «بیداری‌ها» با الیور ساکس عزیزِعزیز آشنا شدم و بعد تازه فهمیدم این کتابش ترجمه شده. این کتاب مجموعه‌ای از مواجهه‌های الیور ساکس با بیمارانیه که مشکلات عصب‌شناسانه دارن. با اینکه ساکس یه پزشکه، ولی نویسنده‌ی بسیار توانایی هم هست و متن کتاب روان و خواندنیه. با نقل‌قول‌هایی از ادبیات و فلسفه متن دلنشینش رو شیرین‌ترهم کرده.
الیور ساکس یه عصب‌شناسِ بسیار عجیب و غریبه. اول اینکه مثل پزشکای دیگه نگاه از بالا به پایین به بیمارانش نداره، با اونا در وهله‌ی اول مثل یه انسان برخورد می‌کنه، انسانی که بیمار شده. در وهله‌ی دوم دغدغه‌ش فقط درمان بیماری جسمانی اون آدما نیست چون بیشترشون در وضعیتی نیستن که حتی بشه درمان بشن، بااین‌حال، هرکار از دستش بربیاد می‌کنه تا «حالِ روح» اون آدما خوب باشه. براشون وقت می‌ذاره، نگاهشون می‌کنه، تو زندگی عادی و روزمره می‌ره سراغشون نه تو مطبش و زیرِ ذره‌بینِ آزمایش‌های پزشکی، باهاشون حرف می‌زنه و دوستشون می‌شه.
بگذریم از این‌که موسیقی چه نقش پررنگی در ذهن و ساختار فکری ساکس داره و این برای من بسیار ارزشمنده، حس همدلی‌ای که ساکس نسبت به بیمارانش داره و تلاش برای درک شرایط اونا، باعث می‌شه به شدت احساس کنم انسانی واقعی است.
تمام روایت‌ها برام به‌شدت تکان‌دهنده بودن، اما اگه بخوام فقط یکی‌شون رو انتخاب کنم، ماجرای بانوی بی‌بدن بود که بعد از ازدست‌دادن حس گیرندگی عمقی، یعنی همون حسِ ششم، دیگه بدنش رو احساس نمی‌کرد. این‌که بدن انقدر در نوع تجربه‌ی در جهان بودنِ ما تأثیرگذاره و ما علی‌رغم پرداخت ظاهری بهش، به این جنبه‌ش توجهی نداریم، خیلی من رو شگفت‌زده کرد. البته این بدن‌مندی و تأثیرش در شناخت و تجربه‌ی ما از جهان و واقعیت، کمابیش در بیشتر روایت‌ها پررنگ بود.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.