یادداشت
1403/3/8
کتاب رو زود تموم کردم ولی دیر یادداشت گذاشتم 😅 این کتاب داستان خونواده ی اودریسکول رو روایت میکنه که در دوران قحطی ایرلند زندگی میکنن.پدر اون ها برای کار و ...ترکشون کرده و خواهر کوچیک و نوزادشون بر اثری بیماری فوت میکنه.مادرشون برای پیدا کردن پدرشون سه تا بچه ی دیگه یعنی ایلی،مایکل و پگی رو ترک میکنه و میره و بعد یه مدت که میگذره دیگه برنمیگرده و بچه ها متوجه میشن قراره افراد مریض و بی سرپرست و یتیم رو به نوانخانه ببرن و اونها هم یه جورایی بی سرپرست به حساب می اومدن و خلاصه یه نقشه میکشن که وسط راه رفتن به نوانخانه فرار کنن و به یه شهر دیگه که خاله های مادرشون اونجا زندگی میکردن برن. نظر شخصی من راجع به کتاب اینه که به نظرم روایت ساده و کودکانه ای داشت.اینکه پیچش زیادی نداشت یکم بد بود و هیچ بلای خاصی سرشون نمیومد،مثلا مردم میمردن مریض میشدن و این ها فقط چند دفعه اتفاقات خیلی مسخره ای افتاد واسه شون مثلا یکیشون تب کرد فقط در همین و اینکه اینکه شخصیت های اصلی دائما در امان بودن جالب نبود.البته شخصیت اصلی ها بدبخت بودن ولی نه زیاد 😅.ولی خلاصه بخوام بگم قشنگ بود با وجود این مشکلش و داستان جالب و غمگینی داره و داستان واقعیت های تلخ رو به خواننده نشون میداد.به نظرم کتابی هست که ارزش خوندن رو داشته باشه.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.