یادداشت رعنا حشمتی

                خیلی خیلی خوب بود! و بعضی جاها، نه از ناراحتی، از زیاد شدنِ یه احساسی...(طوری که نمیتونم توضیح بدم!، مثل وقت دیدنِ تظاهرات، مثل همه با هم بودن، یا مثل عشقی که بین چیک و مامانش بود..) اشکم رو در آورد.

«در حالی که به راه می افتاد، گفت : خب، الان تو می دونی یه نفر تورو چقدر می خواست. بچه ها گاهی اینو فراموش می کنن. اونا خودشونو به جای یه آرزوی برآورده شده، یه بار مسئولیت می دونن.
صاف ایستاد و کت خود را صاف کرد. می خواستم گریه کنم. آرزوی برآورده شده؟ از زمانی که کسی مرا چیزی نزدیک به این خوانده باشد چه مدت گذشته بود؟ من می بایست سپاسگزار می بودم. می بایست از گذشته ای که برای خود ساخته بودم شرمنده باشم. به جای آن، دلم یک نوشیدنی می خواست و یک گوشه ی تاریک و دنج، چراغ های کم نور، مزه ی آن الکل کرخ کننده را، در حالی که به گیلاس خالی نگاه می کنم و می دانم دوباره پر می شود و مرا به جاهای دور می برد.»

خیلی مرسی از آرمینکِ عزیزم >>:]<<
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.