یادداشت افشین

افشین

افشین

1403/2/27

ما چگونه، ما شدیم: ریشه یابی علل عقب ماندگی در ایران
        به نام خدا
وقتی مقدمه کتاب را خواندم سرم پر از سوال شد، سوالاتی واقعا مهم، سوالاتی که ته ذهن هر کدام از ماست اما یکبار بلند پرسیدنش از خودمان و گمان اینکه یک نفر جوابش را نوشته باعث می شود مثل خوره بیفتند به جانت
"آیا ایران همیشه جامعه ای عقب مانده بوده؟
اگر نه این عقب ماندگی از کی آغاز شد؟
جامعه ای که درمقطعی از تاریخش مهد علم ودانش بشری بوده چگونه در مقطع دیگر آنقدر خشک و لم یزرع می شود که  اساسا کسی در آن کسی خبر از وجود علومی چون فیزیک و شیمی و ... ندارد؟"
هرچند تضارب آراء که در خلال کتاب و نقد های چاپ شده در انتهای آن رخ می دهد سرنخ هایی به شما می دهند تا مسیر را دنبال کنیدا ما کتاب در انتها شما را بیشتر سردرگم می کند و پاسخ هایی به پرسش ها می دهد که از آنهایی که خود نقد کرده گیج کننده تر است. 
نقد اصلی نویسنده بر تحلیل گران مارکسیست این حوزه است که عامل عقب ماندگی ایران را استعمار می دانند. او در پاسخ به آنها این سوال را مطرح می کند که خب "چرا توانستند ما را استعمار کنند؟" و خود تلاش می کند ضعف های ایران آن روز را نشان بدهد که باعث شد کشوری بتواند ایران را استعمار بکند
به صورت خلاصه می توان پاسخ های او را می  توان اینگونه بیان کرد...
او شرایط جغرافیای خاص ایران را با اروپا مقایسه می کند و به این نتیجه می رسد در ساختار های سیاسی و اجتماعی متفاوت در ایران نسبت به اروپا به دلیل همین تفاوت ها بوجود آمده است. سعی دارد تا این شرایط جغرافیایی و سیاسی را توصیف کند تا علت ضعف ایرانی ها را در دوره ای که استعمار بر آنها حاکم شد را بیان کند. تاکید او در اینجا بر کم آبی در ایران و نقش آن در شکل گیری اجتماعات  و حکومت است. کم آبی در ایران عامل موارد زیر می شود:
الف) پراکندگی اجتماعات 
ب)زندگی عشایری
ج)تمرکز قدرت در دست حکومت به معنای وجود نداشتن نهاد های موازی قدرت مثل کلیسا یا فئودال ها در اروپای آن زمان
اولین ضربه بر پیکره استدلال های کتاب همینجا وارد می شود،موارد بالا را عوامل عقب ماندگی ایران در تولید معرفی می کند واز وجود نداشتن مازاد تولید حتی تا قرن نوزدهم در ایران خبر میدهد اما در کتاب بارها ببر رونق تولید در ایران نیز تاکید می کند که اروپایی ها را برای تجارت به ایران می کشانده.
او سپس ساختار اجتماعی ایران یعنی فراوانی قبایل صحرا نشین را و تقابل های آنها را با شهریان به دلیل کمبود منابع عامل بعدی عدم ثبات سیاسی در ایران می داند و بیان می کند که از قرن 10 تا 13 قبایل مختلفی بر ایران حاکم شدند که خاستگاه همه قبله های صحرا نشین شمال و شمال شرق ایران بوده است. و ساختار اجتماعی ضعیف این قبایل به دلیل سادگی زیست آنها موجب شده تا ساختار های حکومت همیشه ساده باشد و به صورت قبیلگی(یکی رییس و بقیه خادم) اداره شود. بعلاوه این حملات پی در پی ساختار های تولید را در ایران از بین برده و شریط اجتماعی وسیاسی را بدتر کرده،مالکیت را نابود ساخته و حکومت مستبد تری به وجود آورده است که همه موجب عقب ماندگی بیشتر می شود. در انتهای این حملات نیز حمله مغول ها قرار دارد که همه چیز را نابود می کند.
ضربه دوم نیز اینجا وارد می شود و شما را که این کتاب را میخوانید گیج تر خواهد کرد. علت اینکه آنها توانستند بر ایران حاکم شوند را حمله اعراب در زمان حکومت ساسانی به ایران می داند. اما خب باز همان دور وجود دارد که چه شد اعراب بر ما پیروز شدند و ما بر اعراب نه؟ اگر قبل از آن ضعیف بودیم پس باید چرایی آن را بررسی کنیم حال آنکه نویسنده معتقد است ما ضعیف که نبودیم هیچ، بعد ها اعراب از تمدن ایرانی آن زمان کلی چیز یاد گرفتند و ما بسیار پیشرفته تر از آنها بودیم این پیشرفته بودن آنقدر غلیظ مطرح می شود که قرن ها بعد وقتی بنی عباس جای بنی امیه را می گیرند از خاندان ایرانی برامکه کمک می گیرند تا ساختار های سیاسی ای را شکل دهند که کمی بعد موجب عصر طلایی تمدن اسلامی می شود و اوج فعالیت های علمی مسلمین در آن رخ می دهد و دانشمندان سرآمد جهان از آن متولد می شوند.
شاید این موضوع با بررسی فصل بعدی حتی پیچیده تر هم بشود. جایی که آغاز تا پایان عصر طلایی تمدن اسلامی مطرح شده است.
در این فصل نویسنده آغاز مهد علم شدن تمدن اسلامی را با شروع نهضت ترجمه می داند، علوم مختلفی که در قلمرو آن زمان اسلام وجود داشت با ترجمه به عربی و همزمان با رسمی شدن زبان عربی برای همه این ممالک، در اختیار همه دانشمندان سرتاسر قلمرو اسلامی قرار گرفت، همچنین حمایت حکومت از دانشمندان و تاسیس دارالحکمه در بغداد به رشد علوم در آن زمان کمک ویژه ای کرد تا جایی که فرار مغزها از اروپای دارای کلیسای دشمن علم به سرزمین های اسلامی رخ داد. او پایان این روند را با حکومت متوکل عباسی می داند که سنت گرایان را به قدرت رساند و از هرگونه فلسفه وعلم غیر دینی نهی می کرد.
اینجا دیگر ضرباتی از چپ و راست به خودم خورد و کاملا گیج شدم
او ادعا می کند موج این افول علمی دیرتر به ایران رسید و این جریان علمی تا قرن یازدهم در ایران حاکم بود، قبل تر هم که گفته بود از قبل هم بوده چون اصلا مسمانان از ایرانی ها و علوم ایرانی ها و یونانی ها و هندی ها استفاده کردند و پیشرفت کردند، خب با اینهمه چه می شود که سلجوقیان می آیند و بر ایران حاکم می شوند و با تاسیس مدارس نظامیه توسط خواجه نظام الملک طوسی ریشه هر علم غیر دینی را می زنند؟
به عبارتی او می گوید در بغداد علم اگر سریع از رشد ایستاد به این علت بود که ریشه در مردم نداشت، نهالی بود که از جایی کنده بودند و در بغداد کاشته بودند، اما در ایران به ادعای خود کتاب علم اینگونه نبود، از قبل بود و در آن دوره هم به یک اوجی رسید پس چه شد که ریشه آن خشکید؟ این ضربه سمت راست بود. حالا ضربه سمت چپ
در دورانی که قبایل آسیای مرکزی به ایران حمله می کنند علم و دانش هنوز رونق دارد و ما از آنها پیشرفته تر و توسعه یافته تر هستیم، پس چرا آنها می را شکست می دهند و بر ما حاکم می شوند؟ و سوال جدی تر اینکه آیا اصلا قدرت ساختار های اجتماعی و سیاسی مانعی بر سر راه مهاجمان است؟ اگر اینگونه است پس چرا در این موارد نبوده و اگر اینگونه نیست نمی توان استعمار ایران را دلیل بر ضعیف تر بودن ساختار های اجتماعی و سیاسی آن زمان دانست.
 
نویسنده در طول کتاب دائم در جواب سوال "اول مرغ بود یا تخم مرغ؟" ای که خودش مطرح می کند بارها جای مرغ و تخم مرغ را در پاسخ عوض می کند و هربار یکی را عامل دیگری می داند و همین باعث می شود شما بیش از پیش سوال هایی در ذهنتان ایجاد شود. بنظرم علت آن ساده سازی بیش از حد مسائل پیچیده اجتماعی و تاریخی و همچنین عدم انسجام ذهنی نویسنده است که گذاره هایش مثل جزیره هایی جدا از هم هستند. هر یک زیبا و خواندنی اما بی ارتباط به دیگری و در اینجا حتی متناقض
اما خب از خلال بحث ها مطالب مفیدی هم قابل کسب است
شاید مفید ترین آن راجع به رویارویی اسلام وجریان های مختلف آن با علوم غیر دینی باشد و روند آن در طول تاریخ
      
3

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.