یادداشت ملیکا خوش‌نژاد

                خونده بودم کتاب رو پیش از این. اما دیروز نمی دونم چرا دلم خواست دوباره بخونمش. فضای داستان خیلی غریبه. من می تونم اون خونه رو با جزئیات تصور کنم، خونه ای که نور کمی داره و گیاهان عجیب و غریبی در حیاط تاریکش رشد کردن. و صدای تافته پیرهن آئورا رو بشنوم که کلیدهای اتاق در دستشه و در راهروها راه می ره. داستان جوریه که به رغم فوق العاده کوتاه بودنش تا مدتها درگیرت میکنه، اما مشکلش اینه که بسیار بسیار قابل پیش بینی است و خیلی سریع از وسط داستان حدس می زنی ماجرا چیه، که البته من فکر می کنم شاید هم دلیلش کوتاه بودنشه، تا میای در فضا قرار بگیری و عادت کنی به ماجرا، همه چی لو می ره و سریع تر از اون همه چی تموم میشه. البته که تو مبهوت برجا می مونی. اما می شد مبهوت تر هم بود.
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.