بریده‌ کتاب‌های آذر🤍

بشنو جانم: در این دنیا همه چیز دست خود آدم است حتی عشق،حتی جنون،حتی ترس،آدمیزاد اگر بخواهد میتواند کوه ها را جابه کند،میتواند آب هارا بخشکاند،میتواند چرخِ فلک را بهم بریزد،آدمیزاد حکایتیست متواند هر جور حکایتی باشد!

به مجرد بع جای سلام میگفت :بنده مسیحی هستم! اما هنوز ظهر نشده یادش میرفت و به ابوالفضل العباس قسم میخورد

آنجا بود که فهمیدم انسان ها گاهی نباید حقیقت را بفهمند!

میدونم که میترسی! منم میترسم.اما تو اجازه تسلیم شدن نداری!

باید قبل از اینکه ازت کِش بروند، ازشان کِش بروی! اینجا معامله همین است..‌.

هوس های آدمی تمامی ندارند...

جنگ تمامی نداشت ")

میدیدم که حرف زدن با این آدم ها هیچ فایده ای ندارد...

به جایی رسیده بودم که دیگر چیزی برای از دست دادن نبود...

مو های قهوه‌ای روشن کم پشتش مثل همیشه روی چشمانش میریزد و مثل همیشه میل دارم آن هارا از صورتش کنار بزنم. بهتر است این کار را نکنم، زیرا اگر به آنجا برسم، ممکن است در نهایت چشمان او را چنگ بزنم ::::))

از مغازه آقای پارکر آب نبات میخریم و این بار وقتی که نزدیکم شود و سرش را به جلو خم کند تا من را ب*بو*سد، فرار نخواهم کرد.

‌‌....