بریده‌ کتاب‌های دید و بازدید

Zeinab

1402/12/07

بریدۀ کتاب

صفحۀ 53

راستی چه سعادتمندند این مرده ها... خیلی دلم می‌خواهد من هم وقتی مردم همین رفتار را با من بکنند. راستی به این صورت دیگر انسان هرگز از مرگ نخواهد ترسید.مرده ای را طواف می‌دهند؛ با احترام و ابهت تمام، چند بار او را دور حرم می‌گردانند و خارج می‌شوند. بوی کافور زیادی که به او زده اند در فضا به جا می‌ماند و مرا در فکر فرو می‌برد. گرچه اندوهگینم که چرا دیگر نمی‌گذارند مردگان را در خود حرم دفن کنند؛ ولی خوب یادم است از یک روضه خوان شنیدم که شصت فرسخ در شصت فرسخ حریم است و نکیر و منکر جرأت دخول در آن را ندارند. آری گرچه یقین دارم وقتی مردم جسدم را، گرچه وصیت هم کرده باشم، نمی‌توانند در حرم مطهر دفن کنند؛ ولی اقلاً در قبرستان که می‌گذارند. راستی دیگر از مرگ نمی‌ترسم. کاش هم الان می‌مردم و...ولی نه، یادم نبود.هنوز وصیت نکرده ام که مرا کجا دفن کنند و به علاوه چقدر بی‌فکر بودم که هنوز خلعت برای خودم فراهم نکرده ام. پس بروم اول یک دست خلعت برد یمانی تهیه کنم و آن را طواف هم بدهم و بعد وصیت کنم که مرا کجا دفن کنند و بعد هم بروم بمیرم!