بریدۀ کتاب
1402/12/8
4.4
41
صفحۀ 68
ما در کانون اغتشاشات و شورش ها زندگی می کردیم. هر شب در قیطریه بلوای جدیدی به پا می شد. از داخل مجتمع سبحان هر چیزی که فکرش را بکنی، به سمت بسیجی ها پرت می کردند. محمدحسین تازه پایش در پایگاه بسیج قائم باز شده بود. وقتی با فرهاد بیرون می رفت، با خودم می گفتم شاید برنگردند. یک بار نشد که بگویم نروید. دلم شور می زد. می گفتم خب این ها نروند پس چه کسی برود؟
ما در کانون اغتشاشات و شورش ها زندگی می کردیم. هر شب در قیطریه بلوای جدیدی به پا می شد. از داخل مجتمع سبحان هر چیزی که فکرش را بکنی، به سمت بسیجی ها پرت می کردند. محمدحسین تازه پایش در پایگاه بسیج قائم باز شده بود. وقتی با فرهاد بیرون می رفت، با خودم می گفتم شاید برنگردند. یک بار نشد که بگویم نروید. دلم شور می زد. می گفتم خب این ها نروند پس چه کسی برود؟
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.