بریدۀ کتاب

روزگاران: کتاب خاطرات
بریدۀ کتاب

صفحۀ 75

شب تاریک رسیدیم به چند متری دژ عراقی ها.می فهمیدند همه مان کشته می شدیم. موجی بود . حالش که بد می شد،داد و بیداد راه می انداخت.برادرش باما بود.کلی اصرار و التماس کرده بود که همراهمان بیاید. یدفعه حالش بد شد برادرش کنارش بود. برگشت یک نگاه به ما کرد ، چشم هایش را بست، دستش را گذاشت روی سر برادرش، سرش را کرد زیر آب...

شب تاریک رسیدیم به چند متری دژ عراقی ها.می فهمیدند همه مان کشته می شدیم. موجی بود . حالش که بد می شد،داد و بیداد راه می انداخت.برادرش باما بود.کلی اصرار و التماس کرده بود که همراهمان بیاید. یدفعه حالش بد شد برادرش کنارش بود. برگشت یک نگاه به ما کرد ، چشم هایش را بست، دستش را گذاشت روی سر برادرش، سرش را کرد زیر آب...

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.