بریدۀ کتاب
ناگهان به عادت اوقات تنهايي اش سرش را روي بازوهايش گذاشت زير لب گفت اوه پدر چقدر از وقتي خانم كوچولويت بودم مي گذرد
ناگهان به عادت اوقات تنهايي اش سرش را روي بازوهايش گذاشت زير لب گفت اوه پدر چقدر از وقتي خانم كوچولويت بودم مي گذرد
2
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.