بریده‌ای از کتاب خانم دلوی اثر ویرجینیا وولف

بریدۀ کتاب

صفحۀ 45

خانم دلوی گفت که گل را خودش می‌خرد. آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه در آورند، قرار بود گارگران رامپلمیر بیایند. خانم دلوی در دل گفت، عجب صبحی ـ دل انگیز از آن صبح‌هایی که در ساحل نصیب کودکان می‌شود.

خانم دلوی گفت که گل را خودش می‌خرد. آخر لوسی خیلی گرفتار بود. قرار بود درها را از پاشنه در آورند، قرار بود گارگران رامپلمیر بیایند. خانم دلوی در دل گفت، عجب صبحی ـ دل انگیز از آن صبح‌هایی که در ساحل نصیب کودکان می‌شود.

307

19

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.