بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 9

بیل یک روز صبح که از خواب بیدار شد تا برود سر کار، به طرف دیگر تخت نگاهی انداخت و لوییزی را دید که تا به حال ندیده بود. صورت لوییز چسبیده بود به بالش؛ پف‌آلود و از ریخت‌افتاده از خواب، با لب‌های خشک. به عمرش زشت‌تر از این نشده بود، و بیل همان لحظه عاشق او شد. به زن‌هایی عادت کرده بود که هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادند صبح‌ها قیافه‌شان را ببیند. مدتی طولانی به لوییز خیره شد، با آسان‌سُر که می‌رفت پایین به قیافه‌ی او فکر کرد، و بعد در مترو یاد یکی از سوال های احمقانه‌ای افتاد که لوییز دو سه شب پیش کرده بود. بیل نتوانست جلوی خودش را بگیر و همان‌جا در مترو و با صدای بلند زد زیر خنده.

بیل یک روز صبح که از خواب بیدار شد تا برود سر کار، به طرف دیگر تخت نگاهی انداخت و لوییزی را دید که تا به حال ندیده بود. صورت لوییز چسبیده بود به بالش؛ پف‌آلود و از ریخت‌افتاده از خواب، با لب‌های خشک. به عمرش زشت‌تر از این نشده بود، و بیل همان لحظه عاشق او شد. به زن‌هایی عادت کرده بود که هیچ‌وقت اجازه نمی‌دادند صبح‌ها قیافه‌شان را ببیند. مدتی طولانی به لوییز خیره شد، با آسان‌سُر که می‌رفت پایین به قیافه‌ی او فکر کرد، و بعد در مترو یاد یکی از سوال های احمقانه‌ای افتاد که لوییز دو سه شب پیش کرده بود. بیل نتوانست جلوی خودش را بگیر و همان‌جا در مترو و با صدای بلند زد زیر خنده.

(0/1000)

نظرات

من عاشق این قصه‌ام. و عاشق قیافهٔ آدم‌ها لحظه‌ای که از خواب بیدار می‌شوند هم!