بریدۀ کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 26

... زندگی ام زیر و شده بود. میخواستم یک ساعت بنشینم و با یکی درد دل کنم. با رفقای قدیمی ام با خانواده ام. هیچ کس ولی حرفم را نمیفهمید. انگار به زبان دیگری حرف میزدم. انگار از دنیای دیگری آمده بودم. نمیخواستم مدام بشنوم «صبر داشته باش...ناشکری نکن...» من اینها را بلد بودم. فقط میخواستم یکی یکی حرف های تلنبار شده توی دلم را بیرون بکشم. میخواستم سبک شوم، همین. بقیه حق داشتند. راهی برای ورود انها به دنیای من وجود نداشت. این غم شخصی من بود. پ.ن: چقدر خوب این نوشته آینگی میکنه حال و احوالم را بعد از رفتن بابا...

... زندگی ام زیر و شده بود. میخواستم یک ساعت بنشینم و با یکی درد دل کنم. با رفقای قدیمی ام با خانواده ام. هیچ کس ولی حرفم را نمیفهمید. انگار به زبان دیگری حرف میزدم. انگار از دنیای دیگری آمده بودم. نمیخواستم مدام بشنوم «صبر داشته باش...ناشکری نکن...» من اینها را بلد بودم. فقط میخواستم یکی یکی حرف های تلنبار شده توی دلم را بیرون بکشم. میخواستم سبک شوم، همین. بقیه حق داشتند. راهی برای ورود انها به دنیای من وجود نداشت. این غم شخصی من بود. پ.ن: چقدر خوب این نوشته آینگی میکنه حال و احوالم را بعد از رفتن بابا...

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.