بریده‌ای از کتاب اشتباه می کنید! من زنده ام: کتاب شرفخانلو اثر حسین شرفخانلو

بریدۀ کتاب

صفحۀ 34

گفتم«علی بالا! مبارکت باشد رخت شهادت. ببین حسین و فاطمه آمده‌اند به دیدنت. چشم‌هایت را یک بار دیگر باز می‌کنی ببینم‌شان؟» فاطمه گفت«علی! ببین! حسینت را هم آورده‌ام. چشم‌هایت را باز کن که ببینی‌اش... .» گفتم«چشم‌هایت را باز کن ببینم هنوز همان‌قدر سرخ‌اند؟ چشم‌هایت را باز کن یک بار دیگر حسینت را ببین... .» چشم‌هایش را باز کرد! سرش را که افتاده بود سمت راست، چرخاند و چرخاند تا چشمش افتاد به من و فاطمه و حسین، و چشم‌هایش را بست. یک آن صدایش پیچید توی گوشم«بازی! غمت نباشد. من شما را سپرده‌ام به خدا!»

گفتم«علی بالا! مبارکت باشد رخت شهادت. ببین حسین و فاطمه آمده‌اند به دیدنت. چشم‌هایت را یک بار دیگر باز می‌کنی ببینم‌شان؟» فاطمه گفت«علی! ببین! حسینت را هم آورده‌ام. چشم‌هایت را باز کن که ببینی‌اش... .» گفتم«چشم‌هایت را باز کن ببینم هنوز همان‌قدر سرخ‌اند؟ چشم‌هایت را باز کن یک بار دیگر حسینت را ببین... .» چشم‌هایش را باز کرد! سرش را که افتاده بود سمت راست، چرخاند و چرخاند تا چشمش افتاد به من و فاطمه و حسین، و چشم‌هایش را بست. یک آن صدایش پیچید توی گوشم«بازی! غمت نباشد. من شما را سپرده‌ام به خدا!»

3

1

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.