بریده‌ای از کتاب تن تن و سندباد اثر محمد میرکیانی

تن تن و سندباد
بریدۀ کتاب

صفحۀ 12

کاپیتان هادوک از همان جا که نشسته بود دستش را دراز کرد و یقه ی پیرمرد را چنگ زد و گفت:((الان خفه ات می کنم پیرمرد! به ما می گویی قصد بد داریم؟! ما به هر جا که پا می گذاریم، ارباب و صاحب صدایمان می کنند. باور نمی کنی، برو ماجراهای تن تن را بخوان.))

کاپیتان هادوک از همان جا که نشسته بود دستش را دراز کرد و یقه ی پیرمرد را چنگ زد و گفت:((الان خفه ات می کنم پیرمرد! به ما می گویی قصد بد داریم؟! ما به هر جا که پا می گذاریم، ارباب و صاحب صدایمان می کنند. باور نمی کنی، برو ماجراهای تن تن را بخوان.))

13

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.