بریدهای از کتاب تن تن و سندباد اثر محمد میرکیانی
1403/5/30
4.0
61
صفحۀ 12
کاپیتان هادوک از همان جا که نشسته بود دستش را دراز کرد و یقه ی پیرمرد را چنگ زد و گفت:((الان خفه ات می کنم پیرمرد! به ما می گویی قصد بد داریم؟! ما به هر جا که پا می گذاریم، ارباب و صاحب صدایمان می کنند. باور نمی کنی، برو ماجراهای تن تن را بخوان.))
کاپیتان هادوک از همان جا که نشسته بود دستش را دراز کرد و یقه ی پیرمرد را چنگ زد و گفت:((الان خفه ات می کنم پیرمرد! به ما می گویی قصد بد داریم؟! ما به هر جا که پا می گذاریم، ارباب و صاحب صدایمان می کنند. باور نمی کنی، برو ماجراهای تن تن را بخوان.))
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.