امیرحسین رحمانی

امیرحسین رحمانی

@A_h_rahmani

5 دنبال شده

5 دنبال کننده

پیشنهاد کاربر برای شما

یادداشت‌ها

باشگاه‌ها

این کاربر هنوز عضو باشگاهی نیست.

چالش‌ها

این کاربر هنوز در چالشی شرکت نکرده است.

لیست‌ها

این کاربر هنوز لیستی ایجاد نکرده است.

بریده‌های کتاب

بریدۀ کتاب

صفحۀ 490

لبخندش خشک می شود: «هر کرادنی لیاقت زنده موندن رو نداره» نبض خشمم شدید تر میشود: «هر زایراسی هم لیاقت زنده موندن نداره» کلمات بی اراده بر زبانم جاری میشوند. ناگهان یقه ام را میگیرد:«دیگه زمانت به پایان رسیده انگل. دیگه باید از اون بدن بیای بیرون» مشت کردن دستم فایده ای ندارد. دندان هایم را روی هم فشار میدهم:« که تو بری توی بدن کرادن؟ تشنه بودن با کرادنی؟» :«نمیدونی تو بدن کی هستی. نمیدونی به قدرت چه کسی دسترسی داری. سال های زیادی منتظر بودم تا تو رو پیدا کنم. به دنیاهای زیادی سفر کردم. نتونستم کرادن واقعی رو پیدا کنم. تا زمانی که تو به هوش اومدی» :«شبیه به جادوگرایی حرف میزنی که آینده رو میدونن» در لحظه احساساتش تغییر میکند:«فراموش کرده‌بودم که حافظه ات رو از دست دادی. بُعد های بالا و تکامل رو فراموش کردی.» خشمم هدایتم را به دست میگیرد. دستش را میگیرم او را به عقب هل می دهم و با لگدی به قفسه سینه اش چند متر آ ن طرف تر پرت میشود. نیروهایش سدی میان ما ایجاد میکنند و تعدادی از آن ها به سمتم حمله ور میشوند. دنبال کردن حرکات دستم غیر ممکن است. دستم‌را دور گردن یکی از آنها حلقه میکنم و‌نوک شمشیر را روی گردنش قرار و تا انتها فشار میدهم. صدای مشتی در هوا توجهم را به پشت سرم جلب میکند. شمشیرم دستانش را از بدنش جدا میکند. در مقابله با حمله آخرین نفر دستم به تفنگی تبدیل میشود و گلوله ای به وسط پیشانی اش شلیک میکنم.

0

فعالیت‌ها

بریدۀ کتاب

صفحۀ 490

لبخندش خشک می شود: «هر کرادنی لیاقت زنده موندن رو نداره» نبض خشمم شدید تر میشود: «هر زایراسی هم لیاقت زنده موندن نداره» کلمات بی اراده بر زبانم جاری میشوند. ناگهان یقه ام را میگیرد:«دیگه زمانت به پایان رسیده انگل. دیگه باید از اون بدن بیای بیرون» مشت کردن دستم فایده ای ندارد. دندان هایم را روی هم فشار میدهم:« که تو بری توی بدن کرادن؟ تشنه بودن با کرادنی؟» :«نمیدونی تو بدن کی هستی. نمیدونی به قدرت چه کسی دسترسی داری. سال های زیادی منتظر بودم تا تو رو پیدا کنم. به دنیاهای زیادی سفر کردم. نتونستم کرادن واقعی رو پیدا کنم. تا زمانی که تو به هوش اومدی» :«شبیه به جادوگرایی حرف میزنی که آینده رو میدونن» در لحظه احساساتش تغییر میکند:«فراموش کرده‌بودم که حافظه ات رو از دست دادی. بُعد های بالا و تکامل رو فراموش کردی.» خشمم هدایتم را به دست میگیرد. دستش را میگیرم او را به عقب هل می دهم و با لگدی به قفسه سینه اش چند متر آ ن طرف تر پرت میشود. نیروهایش سدی میان ما ایجاد میکنند و تعدادی از آن ها به سمتم حمله ور میشوند. دنبال کردن حرکات دستم غیر ممکن است. دستم‌را دور گردن یکی از آنها حلقه میکنم و‌نوک شمشیر را روی گردنش قرار و تا انتها فشار میدهم. صدای مشتی در هوا توجهم را به پشت سرم جلب میکند. شمشیرم دستانش را از بدنش جدا میکند. در مقابله با حمله آخرین نفر دستم به تفنگی تبدیل میشود و گلوله ای به وسط پیشانی اش شلیک میکنم.

0

0