یلدا
ساعت حدود یازده صبح بود. تو دفتر پدرم، تو شرکت بودم که موبایلم زنگ زد. داشتم نقشه ای رو که برای یه ساختمون کشیده و طراحی کرده بودم به پدرم نشون می دادم، ازش عذرخواهی کردم و تلفن رو جواب دادم. -بله، بفرمایین نیما-الو سیاوش! برس که...بابام ترکید! «آروم تو تلفن گفتم» -نیما الآن وقت ندارم، نیم ساعت دیگه بهت زنگ می زنم.داریم با پدرم «فن ها» رو چک می کنیم. ... .
پستهای مرتبط به یلدا
یادداشتهای مرتبط به یلدا