بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

آن روز سه شنبه بود: روایت حماسه شهید حسن ترک به اهتمام بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان همدان و همکاری کنگره سرداران، امیران و 8000 شهید

آن روز سه شنبه بود: روایت حماسه شهید حسن ترک به اهتمام بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان همدان و همکاری کنگره سرداران، امیران و 8000 شهید

آن روز سه شنبه بود: روایت حماسه شهید حسن ترک به اهتمام بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان همدان و همکاری کنگره سرداران، امیران و 8000 شهید

5.0
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

1

خواهم خواند

0

کتاب آن روز سه شنبه بود: روایت حماسه شهید حسن ترک به اهتمام بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان همدان و همکاری کنگره سرداران، امیران و 8000 شهید، نویسنده بهناز ضرابی زاده.

یادداشت‌های مرتبط به آن روز سه شنبه بود: روایت حماسه شهید حسن ترک به اهتمام بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش های دفاع مقدس استان همدان و همکاری کنگره سرداران، امیران و 8000 شهید

            خانم اکرم حاج ابوالقاسمی، خواهر کوچکتر خانواده است که وقتی تنها 14 سال داشته با حاج کاظم که 21 ساله بوده ازدواج می کند. برادر بزرگتر خانواده، محمد حاج ابوالقاسمی خود پاسدار و جانباز شیمیایی بود که مدتی قبل فوت کرد. ابتدا یکی از دوستان محمد به نام ناصر شیری به خواستگاری خواهر بزرگتر می آید و سپس به توصیه ناصر حاج کاظم به خواستگاری خواهر کوچکتر می آید. به این ترتیب این دو دوست و همرزم باجناق هم می شوند. خانواده حاج ابوالقاسمی علاوه بر پسر بزرگ و دو داماد خود که دائما در جبهه هستند پسر کوچک خود-جواد- را نیز رهسپار جبهه ها می کند. جواد در عملیات بیت المقدس مجروح شده و بینایی اش را از دست می دهد. از آن طرف و در خانواده رستگار هم، علاوه بر حاج کاظم، برادر بزرگتر-قاسم- و مدتی بعد تر کوچکترین عضو خانواده -ناصر- در کنار یکی از دامادها در جبهه حضور دارند. در مقطعی و به ویژه بعد از حضور 4ماهه شهید رستگار در لبنان که خانواده در کمال بی خبری هستند و همسر او بسیار بی تاب می شود، تصمیم گرفته می شود تا خانم حاج ابوالقاسمی-این تازه عروس- به یکی از شهرهای جنگی نقل مکان کند تا بتواند شوهرش را بیشتر ببیند. از طرفی مادر حاج کاظم نیز دلش نمی آید تا عروس جوانش را راهی دیار غربت کند و از همین رو او را تا دزفول همراهی می کند. بعد از یکی دو ماه که تقریبا همه اعضای خانواده رستگار در جبهه یا نزدیک آن هستند، پدر خانواده هم باغ کشاورزی خود در روستای اشرف آباد(اسلام آباد) تهران را رها کرده و به جبهه ها می شتابد. 
با تغییر محل ماموریت حاج کاظم، همسر او هم در شهرهای مختلفی از اهواز تا اسلام آباد پشت سر او حرکت می کند. خانم حاج ابوالقاسمی تعریف می کند که چگونه حاج کاظم به برخی از دستورات فرماندهان انتقاد داشته اما به آنچه مافوق میگفته عمل می کرده است. علی ایحال شکست در عملیات ها و از دست دادن یاران بسیاری نظیر موحد دانش و سلمان طرقی او را به شدت افسرده می کرده است. درست در حین عملیات خیبر، به خاطر بمباران هوایی اسلام آباد و وقتی حاج کاظم در جبهه هست بچه ای  که در شکم همسر حاج کاظم بوده سقط می شود. خانم حاج ابوالقاسمی از اسلام آباد به تهران و نزد خانواده خود می رود. از دست دادن جنین برای خانواده حاج ابوالقاسمی ناآشنا نیست. قبل از آن، عروس این خانواده هم وقتی پیکر مجروح جواد و چشم های نابینای او را در تهران می بیند پس می افتد و بچه در شکمش هم از دست می رود. چند روز بعد، حاج کاظم، به تهران می آید تا از احوال همسرش جویا شود. به خانواده می گوید که «همت» از او خواسته تا سری به همسرش بزند. همان شب، به او خبر می دهند که همت شهید شده است. خانم حاج ابوالقاسمی تعریف می کند رستگار کامل از خود بیخود شده و وسط اتاق پاهایش را دراز می کند و ضجه می زند. هیچ کس تا به حال حاج کاظم را این قدر آشفته و ناراحت ندیده بود. 
در سال 63، حاج کاظم جلسات زیادی با دوستان و همرزمانش دارد. بعضی از این جلسات در خانه خودش برگزار می شده و ماحصل آن ها نامه 90 صفحه ای بوده که به سران کشور نگاشته می شود و در آن ضمن برشمردن انتقادات به شیوه اداره جنگ، پیشنهادات مشخصی جهت ادامه کار مطرح می شود. به این نامه توجهی نمی شود و حاج کاظم و ناصر شیری و بسیاری دیگر از سمت های فرماندهی کنار گذاشته می شوند. حاج کاظم حالا بسیجی ساده شده و مجبور است تا برای امرار معاش خانواده با پیکان ناصر شیری-باجناق و رفیقش- مسافر کشی کند، مخصوصا که «محدثه» هم به دنیا آمده و یخچال خانه نمی شود که بیش از این "خالی" باشد. علاوه بر این حاج کاظم ترجیح می دهد که مرتب در جبهه ها نباشد و فقط موقع عملیات خود را به خط مقدم برساند، چون «اگر ببینند او با دو نفر صحبت می کند هزار جور حرف درست می کنند». 
نهایتا زمستان 63 فرا می رسد. قرار است عملیات بدر انجام شود و کاظم رستگار و ناصر شیری به عنوان بسیجی ساده به جبهه می روند. هر دو شهید می شوند و خبر شهادتشان را برای خواهران خانواده حاج ابوالقاسمی می آورند. جنازه حاج کاظم 13 سال بعد پیدا می شود. «محدثه» فقط 40 روز دارد که یتیم می شود.