بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

یکی بود سه تا نبود

یکی بود سه تا نبود

یکی بود سه تا نبود

مهدی کفاش و 1 نفر دیگر
5.0
1 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

کتاب حاضر، رمانی فارسی است که با زبانی ساده و روان و بیان جزئیات لازم نگاشته شده است. داستان با پرداخت مناسب شخصیت ها و توصیف عمیق ترین احساسات و افکار آن ها و همچنین با بیان دقیق جزئیات صحنه ها، نگاشته شده و خواننده را با خود همراه می کند. در داستان می خوانیم: «همیشه احساس تنهایی رنجم داده است. هیچ وقت نتوانستم بر این احساس تلخ غلبه کنم. همه کار کردم، نشد که نشد. انگار پیشانی نوشتم را این طور نوشته اند که باید تنهایی تا ته خط بروم. شاید همه این ها برمی گردد به «مینو» و برخوردهای غریبش».

یادداشت‌های مرتبط به یکی بود سه تا نبود

            یادداشتی که سه - چهار سال پیش درباره رمان خواندنی مهدی کفاش نگاشتم:
به نام دوست





رمان مهدی کفاش را تازگی خوانده م و قصد دارم یک نگاه دیگر هم بهش بیندازم اما گفتم یک معرفی مختصر ازش اینجا داشته باشم.

کفاش در «یکی بود...سه تا نبود» داستان سه تا آدم را روایت میکند که هر سه با «غیبت» یک آدم دیگر درگیرند: یوسف.

حتی شما که این کتاب را نخوانده ید میتوانید حدس بزنید که با انتخاب این نام نویسنده میخواسته به داستان حضرت یوسف (ع) نقب بزند. از طرف دیگر اشتیاق پدر یوسف برای دیدار دوبارهء پسرش را داریم. یوسف و یعقوب از دل تاریخ زنده میشوند و بیرون می آیند و در فهم این داستان به ما کمک میکنند.

از طرف دیگر داستان منصور و رابطه ش با یوسف را داریم که این هم تنه به داستان هابیل و قابیل میزند. از بابت رقابتشان بر سر مینو و از بابت شهادت یوسف و عذاب وجدان منصور.

تا اینجا تقریبا چیز تازه ای نگفته م چون این اشارات در جلسهء نقد این رمان از زبان خانم بلقیس سلیمانی مطرح شد. و من خیلی خوشحال شدم که دیدم ما هم داریم یاد میگیریم مثل نویسنده های غربی از روایتهای مذهبی در داستانها استفاده کنیم. میدانید که ویلیام فاکنر در «جنگ و هیاهو» خیلی از انجیل استفاده کرده.

از یک جنبهء دیگر هم موفق بود و آن هم بازسازی مفهوم «انتظار» در روابط این سه نفر با یوسف بود. نوشتن رمانی که به مسئلهء مهدویت بپردازد خیلی سخت است!باور کنید دوستان خیلی سخت است! اما مهدی کفاش به نظرم خیلی موفق بوده. او مفهوم انتظار را در حالات سه شخصیت اصلی داستانش به تصویر کشیده و نشان داده که «انتظار» چطور این سه تا آدم را «تغییر» میدهد. انتظار مسیر زندگی این سه نفر را میسازد.

به لحاظ ساختار، اين رمان يک رمان مدرن است که در آن ساختار روايت کلاسيک مبتني بر شروع-ميانه-پايان شکسته است. اين به علت استفاده از سه راوي متفاوت است که داستان هر کدام در نقطه‌اي آغاز مي‌شود و در نقطه‌اي پايان مي‌گيرد. (آيا پايان مي‌گيرد؟!)

البته آغاز و پايان اين سه ماجراي در هم تنيده بسيار به هم نزديک هستند. ويليام فاکنر در رمان «خشم و هياهو» چند راوي دارد و داستان هر کدام از اين راوي ها در يک بازهء زماني خاص ميگذرد که تقريبا هيچ همپوشاني با هم ندارند. يعني اوج به هم ريختگي روايت! از طرف ديگر راوي هاي او نامتعادل هم هستند. اين طوري است که خواندن آن رمان مدرن آن همه سخت ميشود و خواندن اين يکي چندان سخت نيست.

بگذريد! قصد مقايسه ندارم چون اصلا نبايد اين دو اثر را با هم مقايسه کرد. از آنچه گفتم فقط يک نتيجه گيري مختصر ميشود کرد و آن اين که به نظر من نويسنده هاي ما خيلي هواي مخاطب را دارند. آنقدر که شايد جرئت نوشتنشان کم شده. آن قدر که هر گرهي را دو سه بار محکم ميکنند که مخاطب کاملا دوزاريش بيفتد. در حالي که خودکشي کوئنتين در خشم و هياهو چنان در پرده گفته شده که شايد اکثر مخاطبان کتاب متوجه نشوند طرف اتو را به پايش بسته و خودش را در رودخانه غرق کرده!

بگذريم! سه روايت رمان «يکي بود...سه تا نبود» در اکثر موارد همديگر را کامل ميکنند و در جاهايي نيز در صحت روايتگري همديگر تشکيک ايجاد ميکنند. اما در مجموع ميتوان گفت روايت شاهد کاملترين روايتي است که از کل طرح داستاني ارائه ميشود. در واقع روايت شاهد در پايان داستان مي‌آيد تا همهؤ ابهام ها را روشن نمايد، همهء گره ها را بگشايد و نگاهي بيطرفانه به کل ماجرا داشته باشد.

روايت منصور از بيماري مينو با روايت شاهد کامل ميشود.

روايت منصور از قالي ناتمام پدر مينو با روايت مينو کامل ميشود.

روايت مينو و منصور از يوسف با روايت شاهد کامل ميشود.

اين نوع کامل شدن روايت ها به تعليق اثر از نوع «چه اتفاقي افتاده‌است؟» کمک ميکند و مخاطب مطمئن است اگر حوصله کند جواب سوالهايش را در اثر خواهد يافت. مخاطب مجبور ميشود حواسش را به همهء لحظات رمان جلب کند.

مهم‌ترين غايب رمان «يوسف» پسر ميرزا حبيب خراز است که هر سه راوي به دنبال کشف عمق معنوي او هستند. به بهانه کشف راز زندگي يوسف و پيدا کردن ردپاي او اين سه نفر موفق مي‌شوند شناخت بهتري از خود و از همديگر و از دين به دست آورند. منصور از شر حسادت و دنيا طلبي و عذاب وجدانش خلاص مي‌شود. مينو نگاهش را به دنيا عوض مي‌کند، راز قالي نيمه تمام را کشف مي‌کند و تصميم مي‌گيرد خودش را وقف بچه‌هاي روستا کند. شاهد رمانش را مي‌نويسد، به شناخت بيشتري از مسئلهء غيبت مي‌رسد و امام زمان (عج) را بهتر درک ميکند و در پايان وقتي همهء اين شخصيت‌ها از انفعال به حرکت مي‌رسند، يوسف گم گشته باز مي‌آيد.

کفاش توانسته به شکلي عملي و داستاني مفهوم «انتظار بر پايهء حرکت و به دور از انفعال» را در اين رمان به تصوير بکشد.

اما يکي از نقاط ضعف رمان انتخاب ايدز به عنوان بهانهء غيبت مينو بود. آن هم با آن روش خاصي که تيم مافيايي ضد منصور، مينو را به ايدز مبتلا ميکنند. خب ممکن بود در آن تصادف مينو و منصور هر دو کشته شوند!

اين که مينو، شاهد را به عنوان محرم اسرار براي فاش کردن راز بيماري‌اش در نظر ميگيرد هم به نظرم انتخاب درستي براي يک زن نبود. آن هم اين بيماري!