از سرد و گرم روزگار

از سرد و گرم روزگار

از سرد و گرم روزگار

احمد زیدآبادی و 1 نفر دیگر
4.2
6 نفر |
3 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

21

خواهم خواند

8

سرنوشت به دنبالم بود؛ «چون دیوانه­‌ای تیغ در دست». به خلاف همسالانم، تسلیم آن نشدم. هر غروب پاییز به بلندای تک­‌درخت تناور روستایمان چشم به افق­‌های دوردست و بی­‌انتهای کویر دوختم و به آواز درونم گوش فرا دادم؛ آوازی که مرا به "انتخاب" فرا میخواند. پس انتخاب کردم؛ فقر و بی­‌پناهی را با شکیبایی تاب آوردم، از رنج و زحمت­ کار شانه خالی نکردم، سر در کتاب فرو بردم و بر همه­ تباهی‌های محیط اطرافم شوریدم... این قصه­‌ سر­گذشت من است تا 18 سالگی.

یادداشت‌های مرتبط به از سرد و گرم روزگار

            تبعید بهانه ای بود برای مطالعه تمام و کمال دومین کتاب طی دوران سربازی. شباهت قریبی دارد هر دو مورد به روزگاری که سپری می کنم؛ هم نگارنده ها و هم نویسنده ها- به قول محمد صالح علاء- نگارنده اول برای نوشتن ترور می شود و دومی تبعید. نویسنده اول طابق النعل بالنعل تحلیلی است سازگار با خروجی دوران آموزش خدمت وظیفه عمومی و دومی گزارشی از احوال فردی چون من در یگان خدمتی.
زمانی با حسین دهباشی- که تسلط به نسبت مناسبی بر تاریخ سیاسی ایران دارد- صحبت شد از زندگی نامه های خودنوشت یا همان خاطرات سیاستمداران. از فوت هاشمی زمان زیادی سپری نشده بود که پیکان انتقاد بحث را به سمت خاطرات او برد و پرسید چرا خطاهای هاشمی در این خاطرات جایی ندارد؟ گزاره دقیق تر این است که خاطرات خودنوشت اغلب خالی از اشتباهات نگارنده است؛ گزاره ای که البته گمان دارم دهباشی آن را از ابراهیم اصغرزاده نقل می کند بدون ذکر منبع. علی رغم ارادت بسیار دهباشی به هاشمی- که از آن به خوبی آگاهم- نیک می دانم این نقد و بیان این مصداق تخصصی است و دلسوزی برای تاریخ.
حالا حکایت زیدآبادی است در «از سرد و گرم روزگار». شاید گزاره مطروحه نتواند بر ساختار و نوشتار مورد بحث به خوبی الصاق شود از 2 جهت: اول این که نگارنده تنها به خاطرات خود می پردازد تا 18 سالگی و چه کسی نمی داند خطاهای نوجوانانه طی این بازه سنی در حداقل ممکن است قابل اغماض و غیر قابل اعتنا. دوم و به زعم من مهم تر آن که این اغماض و بی اعتنایی از سوی نگارنده در بخش هایی از نویسنده صورت نمی گیرد و به همان خطاهای خرد و سادگی های کودکانه نیز اشاره می شود. این همه اما دریافت بدبینانه ام از تصویر کردن نگارنده دانای کل مصون از خطا در تنگی بلورین را مانع نیست.
در مقابل منصفانه آن است که این محاصره مصائب تا 18 سالگی و آن هجوم مشکلات پس از 18 سالگی به جبر زمانه یا از بیراهه سرنوشت دیگر مجالی باقی نمی گذارد برای ذکر خطا یا اشتباه برای نوجوان و جوانی که شاید تولدش از اساس مورد نقد باشد؛ نوجوان و جوانی که با گذشت بیش از 34 سال از 18 سالگی اش، تنها می تواند به نگارش قصه سرگذشت تا همان مقطع اکتفا کند. با ضمیمه کردن قدری اغراق به توصیف، باید نوشت زیدآبادی از هیچ قصه ساخته است؛ قصه ای شنیدنی و خواندنی؛ دراماتیک و تراژدیک با روایتی روان و بستری بکر.
قلم برای او چون ساز است برای نوازنده؛ حرکت است برای رقصنده؛ خمیر است برای سازنده و ... هر تصویری به قلم او ترسیم می شود و هر ذهنیتی تخریب؛ هر مبنایی تصحیح می شود و هر نادرستی تقبیح. زیدآبادی با خواننده آن کند که نقاش با بیننده و مغنی با شنونده. او بی تردید آخرین نفری نیست که با قلم فریاد می کند نوشتن هنر است.
اولین مواجهه من با زیدآبادی اطلاع از حکم محکومیت ش بود: 6 سال زندان، محرومیت مادام‌العمر از هر گونه «فعالیت سیاسی» و «شرکت در احزاب» و «هواداری» و «مصاحبه» و «سخنرانی» و «تحلیل حوادث» به صورت کتبی یا شفاهی و البته پس از همه این ها «پنج سال تبعید به گناباد». اگر چه 6 سال زندان چندان غیرطبیعی به نظر نرسد در میان احکام و مجازات های پیرو حوادث سال 1388 و هرچند محرومیت مادام العمر از همه موارد ذکر شده شاید ساده به نظر بیاید برای برخی، اما من از بند 3 حکم- به عبارتی- نتوانستم ساده عبور کنم: تبعید. تبعید یک نویسنده آن هم بعد از انقلاب؛ مجازاتی که حداقل ذهن من گواهی نمی دهد مورد مشابهش را برای 40 سال اخیر. به راستی کدام خطیب خطبه هایش تا این اندازه تاثیرگذار است- تا مادام العمر محروم شود از مصاحبه و سخنرانی به صورت شفاهی- کدام نگارنده نوشته هایش تا این سطح نافذ است- تا محروم شود از مصاحبه و سخنرانی به صورت شفاهی- کدام تحلیل گر می تواند این روزها تحلیلی مطابق با واقع ارائه دهد به حدی که- از تحلیل حوادث محروم شود- و بالاخره چه کسی حضور نیز تاثیرگذار است تا این اندازه که- مادام العمر از شرکت در احزاب و هواداری محروم شود(هیچ یک از پرسش های ذکر شده استفهام انکاری نیست). جمهوری اسلامی اما برای پرسش های فوق یک مصداق دارد: احمد زیدآبادی.
          
            مدتی بود اینطور یکسره کتاب نخوانده بودم. سرد و گرم زندگی احمد زیدآبادی باعث شد بیشتر وقت یک روز را صرف کتاب خاطراتش کنم.  گفته‌اند از خلاف آمد عادت، کام بطلبیم! انتظارم از کتابی به اسم « از سرد و گرم روزگار» که نوشته احمد زیدآبادی باشد، کتابی بود در حال هوای سیاست و زندان و روزنامه خرداد و دوم خرداد. ولی زیدآبادی در ۲۸۵ صفحه کتاب، فقط  ۱۸ سال اول زندگی‌اش را روایت کرده است. فضای کتاب دور از تصویر و انتظاری بود که از احمد زیدآبادی در ذهن من بود. روایتی خواندنی، ساده و صمیمی! یک جای قصه آرزوی آقای اشکذری درباره خودش را نقل می‌کند؛ این معلم ادبیات دوست داشته زیدآبادی قصه‌نویس شود. «از سرد و گرم  روزگار» نشان می‌دهد که آرزوی آن معلم خیلی هم دور از آبادی نبوده است.
زندگی زیدآبادی تلخ و یا بهتر بگویم سخت است، ولی خودش آن را شیرین روایت کرده است. خواننده کلی کلمه کرمانی و سیرجانی یاد می‌گیرد. این کلمه‌ها اجازه می‌دهند همراه نویسنده وارد روستای زردویه شوی و با مردمش زندگی کنی و حتی گاهی مزه غذاها را احساس کنی.
من تصور می‌کردم احمد زیدآبادی که یادداشت‌هایش را در روزنامه‌ها می‌خواندم باید خیلی بزرگتر از سن من باشد، ولی او  متولد ۴۴ است. فاصله هشت‌ ساله من با او هر چند کم نیست ولی زیاد هم نیست. یعنی ما با این فاصله سنی تقریبا در یک دوره زندگی کرده‌ایم. این زندگی در یک دوره است که اشارات کتاب به حوادث و شخصیت‌های سال‌های نخستین پیروزی انقلاب را برای هم‌نسلان من قابل فهم می‌کند. تعداد این اسامی بسیار زیاد است و حوادث هم به سرعت گزارش می‌شوند. نمی‌دانم یک جوان متولد اواخر دهه شصت و یا دهه هفتاد هم به اندازه من با کتاب مرتبط می‌شود؟ شاید بهتر بود بعضی جاها توضیحی در پانویس اضافه می‌شد.
نویسنده آگاهانه تلاش کرده است باورهای  سیاسی و دینی امروزی خود را در دیروزِ زندگی‌اش ریشه‌یابی کند. نگاه انتقادی که زیدآبادی امروز به گذشته  (یعنی سال‌های ۵۷ تا ۶۲) دارد، خود را به وضوح در شیوه روایت ماجراها نشان می‌دهد. خواننده‌ای مثل من نمی‌داند این انتقادها همان موقع هم بوده یا نتیجه سرایت دادن ارزش‌های امروز به دیروز است.
کتاب، عدد و تاریخ کم دارد و خواننده بعضی ‌جاها باید محاسبه کند تا متوجه شود کجای روزگار قرار گرفته‌ است و این ماجرا مربوط به چه سالی است. هر چند همه جای کتاب چنین نیست.  کتاب گزارشی از اوضاع و احوال فردی زیدآبادی نمی‌دهد به عبارت دیگر زیدآبادی هرچند نیمه دوم زندگی‌اش را روایت نکرده ولی از نیمه اول، همان بخشی از خودش را روایت کرده که به نیمه دومِ سیاسی و اجتماعی‌اش مرتبط است. یعنی زیدآبادی تا دوران دانشگاه عاشق نشده است؟ چیزی در این کتاب نیست.
به لطف دوستی که قبل از من کتاب را خوانده بود و چند مورد غلط تایپی را علامت زده بود من هم متوجه این اشتباهات شدم. آن دوست غیر از اشتباهات،‌ زیر برخی نکات جالب هم خط کشیده بود.این نکته‌ها که کم نیستند و گاه طنز خفیف متن باعث شد «از سرد و گرم روزگار» را جزو خاطرات خوش کتاب‌خوانی‌ام قرار دهم.
          
            از خواندن کتاب خاطرات کودکی و نوجوانی احمد زیدآبادی لذت بردم، بغض کردم، قاه قاه خندیدم و بارها چند لحظه سکوت کردم تا جلو همسرم گریه‌ام نگیرد. کتاب پر است از شرح مواجهه انسانی محروم، عزتمند و سختکوش با بحران‌ها و سختی‌ها،‌ به همان اندازه هم شرح لحظه‌های رهایی و لذت‌هاست. توصیه می‌کنم حتما «از سرد و گرم روزگار» زیدآبادی را بخوانید. خواندن کتاب برای من، زنده‌کننده صدها خاطره تلخ و شیرین بود. علاوه بر این، بسیاری از بخش‌های کتاب، شباهتی باورنکردنی به داستان‌ها و قصه‌های زندگی کودکی و نوجوانی پدر و مادرم داشتند و تو گویی در یک جمع خانوادگی نشسته‌ایم و شرح شرارت‌ها و رنج‌های آنها را می‌شنویم.

زندگی در خانه‌هایی که چند خانواده دیگر هم در آن زندگی می‌کنند، از آن چیزهایی بود که بارها از زبان پدر و مادرم شنیده بودم. خانه‌هایی که گرچه همراه با محرومیت و نشانه نداری بوده، اما مثل زندگی در میان خانواده‌ای چهل نفره بوده است؛ با همه پیچیدگی‌ها و لذت‌ها و سختی‌هایش.

یکی دیگر از اشتراکات خاطرات کودکی و نوجوانی زیدآبادی با آنچه از پدر و مادرم شنیده‌ام، به چشم ندیدن میوه و سبزی است. زیدآبادی در همان اوایل کتابش نوشته است که هر گاه «پوست نارنج» در کوچه می‌دیدیم، مطمئن بودیم که یا رهگذری از شهر آمده و یا مالکی برای سر زدن به املاکش به روستا وارد شده. بگذریم از اینکه همه مرکبات را نارنج می‌دیده‌اند. :)

در این کتاب، با احمد زیدآبادی‌ای سرد و جدی مواجهیم. آدمی که کمتر چیزی به هیجانش می‌آورد و به زحمت به چیزی نزدیک می‌شود و به همه چیز و همه کس نگاه انتقادی دارد. و این نگاه انتقادی را از همان کودکی‌اش هم دارد و با آشنایی با شریعتی تشدید می‌شود. یکی از جذابیت‌های کتاب، همین مواجهه‌های منتقدانه او با مادرش، دوستانش، رویدادهای پس از انقلاب، جنگ و موارد دیگر است که بخش‌های نهایی کتاب را هیجان‌انگیز می‌کند.

تا یادم نرفته، این را هم بگویم که صفحه تقدیم کتاب، یکی از شیرین‌ترین صفحات تقدیمی است که دیده‌ام. زیدآبادی کتاب را به مادرش تقدیم کرده و همه آنان که شرافت‌شان را از راه «خون» و «طلا» به دست نیاورده‌اند.