بر باد رفته بر باد رفته مارگارت میچل و 1 نفر دیگر 4.0 1 نفر | 2 یادداشت جلد 3 خواهم خواند نوشتن یادداشت با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید. در حال خواندن 0 خواندهام 8 خواهم خواند 3 ناشر پانوس شابک 0000000052059 تعداد صفحات 376 تاریخ انتشار 1363/1/1 نسخههای دیگر نشر پانوس نشر نوید ظهور نشر پانوس نشر نظاره نشر پانوس توضیحات کتاب بر باد رفته، مترجم شبنم کیان. یادداشتها محبوبترین جدید ترین پاکنیا 1403/6/2 خدا وند رحمت کند جناب حافظ را، وقتی که سرود از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر /یادگاری که در این گنبد دوار بماند. خانم مارگارت واقعا لباس زیبایی از عشق دوخته و بر تن رمانش پوشانده بود تا خیلی چیزها از فراز و فرود زندگی، تاریخ و... را لابه لایش بگوید. چون تزئینات جامه؛ و چه خوش بر تنش نشسته بود. برباد رفته از رمانهایست که دست گرفتنش با خودت است ولی زمین گذاشتنش نه. 😄 0 4 زهرا فلاح 1403/5/12 من یا اسکارلت؟ هرکدام از ما زنهای زیادی درونمان داریم. این گفته یکی از اساتید نویسندگیاست که در رمانش هم آورده. من میدانم که اینها زنانی هستند از تمام دنیا و در همه تاریخها. بربادرفته را که میخواندم فهمیدم اسکارلتی درون من هست، آنجا که در اوج مشکلات به خودش میگفت: بعدا به آن فکر میکنم. از مشکل گذر میکرد با این تکنیک. دیدم من هم همینطور از پس مشکلی که بیش از ۱۵ سال با آن درگیر بودم گذر کردم. در اوج مشکل فقط به دنبال راه حل بودم و حالا که تمام شده در ذهنم آن را تحلیل میکنم. یا آنجا که مادربزرگ فونتینها میگفت: زنهایی که سختیهای بسیاری را تحمل میکنند از جایی به بعد از چیزی نمیترسند و زنی که نترسد خطرناک است. من یاد سخن شهید مطهری افتادم در کتاب "تعلیم و تربیت در اسلام": یکی از ویژگیهایی که یک زن باید داشته باشد جبن است. خطر برای من آنجا بود که احساساتم را کنار گذاشتم و تا با عقل و منطقم تصمیم بگیرم. مواقعی که احساساتی از بقیه میدیدم برایم بیمعنی بود و تکانم نمیداد. قلبم نمیلرزید. همان قساوت قلب و سنگدلی. حالا دارم خودم را راضی میکنم تا به قلبم اجازه دهم بعضی مواقع ورود کند و خودی نشان دهد و در بعضی تصمیمها نقشی ایفا کند. وقتی ملانی از دنیا رفت و دیگران در همان لحظات فهمیدند واقعیت ملانی چیزی نبوده که آنها فکر میکردند و دچار عذاب وجدان شدند، دلم خنک شد، هیجانی زیر پوستم دوید. تصور کردم آنهایی را که بعدِ از دست دادن من میفهمیدند اگر به آنها خوبی میکردم در ازای بدیهاشان، احمق نبودم. متوجه بودم اما قلبم اجازه به بدی و تلافی نمیداد. جسارت اسکارت که حرف مردم برایش مهم نبود و مانع پیشرفتش نشد، برایم آشنا بود. با آن دستوپنجه نرم کرده بودم در همانهای سالهای سختی که با رنجِ مشکلات درگیر بودم و اگر به حرف مردم توجه کرده بودم حالا نه درس خوانده بودم و نه سر کار میرفتم و نه ادم شادی بودم. از افسردگی کنج خانه مچاله شده بودم تا همان مردم برایم دلسوزی کنند و مدام بگویند: طفلک نتوانست مشکلش را هضم کند، دیوانه نشود خوب است. دوست داشتم در زندگیام رت باتلری بود و در تمام این سالها کنارم بود. دلم به او قرص بود و با ترس و لرز این سالها را نمیگذراندم. القصه درست است که فرهنگها متفاوت است و ارزشها. اما ما در بعضی صفات با تمام انسانها مشترکیم. جدای از عقاید و اعتقاداتی که داریم و برایمان خط قرمز است، ما را به هم گره میزند. چیزهایی که نوشتم برداشت من است از این رمان از دیدگاه خودم ولی همه چیز نیست همانطور که من بربادرفته را به رمان عاشقانه میشناختم ولی بعد از خواندن مقدمهاش متوجه شدم یک رمان تاریخی است. بخشی از تاریخ آمریکا. 0 2