کلبه ای در مزرعه ی برفی
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
در حال خواندن
0
خواندهام
5
خواهم خواند
0
توضیحات
بهزاد دو پایش را در یک کفش کرد و گفت:«می خوام با او ازدواج کنم.» وقتی گفتیم سونیا اصلا وجود ندارد باور نکرد.با او جر و بحث نکردیم،گفتیم بالاخره متوجه می شود خودش را سر کار گذاشته است. اما کار بیخ پیدا کرد.یک روز بهزاد برای مان کارت عروسی فرستاد و ما دهان مان از تعجب باز ماند...
یادداشتها