عمامه خونین

عمامه خونین

عمامه خونین

علیرضا آهاز و 1 نفر دیگر
0.0 1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

0

خوانده‌ام

0

خواهم خواند

0

شابک
9786227928068
تعداد صفحات
128
تاریخ انتشار
_

توضیحات

        زمستان سال ۹۹ مشغول انجام مصاحبه پیرامون یکی از شهدای روحانی گرگان بودم که روزی آقای علی نوری- که در گردآوری اسناد دفاع مقدس فعالیت دارند- به بنده اطلاع داد دوستان اطلاعات عملیات لشکر ۲۵ کربلا، خاطرات مربوط به روحانی شهید حسین میرزایی را جمع‌آوری کردند. شماره تماس آقای علیرضا آهاز را به بنده داد. قبلا اسم آقای آهاز را از حجت الاسلام ارشاد شنیده بودم اما از نزدیک او را ندیده بودم. بلافاصله با ایشان تماس گرفتم. گفتند علاوه بر خاطرات، دست‌نوشته شهید از دوران دفاع مقدس نیز موجود است و مطالب خوبی در آن آمده است. قرار ملاقات گذاشتیم و خاطرات و دست‌نوشته را از ایشان تحویل گرفتم و مطالعه کردم. مطالب زیبایی در خاطرات و دست‌نوشته‌های شهید میرزایی وجود داشت. تصمیم گرفتیم اطلاعات مربوط به شهید را به صورت کتاب در بیاوریم و به چاپ برسانیم.

با کمک آقای آهاز از چند تن از دوستان نزدیک شهید میرزایی مصاحبه گرفته شد. از جمله آقایان عبدالله بادله و علی اصغر میرزایی؛ دو عزیزی که از دوران کودکی با شیخ حسین همراه بودند، با هم بزرگ شدند و جبهه رفتند، نکات خوبی از شهید میرزایی گفتند.
      

لیست‌های مرتبط به عمامه خونین

یادداشت‌ها

          کتاب «عمامۀ خونین» مجموعۀ دست‌نوشته‌ها و خاطراتی خواندنی از روحانی شهید «حسین میرزایی»   از شهدای روحانی شهر گرگان است. او اولین بار در سن پانزده سالگی به جبهه اعزام شد و به عنوان تخریبچی در آزاد سازی خرمشهر حضور داشت. پس از آن وارد حوزه علمیه شد و در شهرهای گرگان و قم تحصیل کرد. حسین به عنوان نیروی واحد اطلاعات عملیات لشکر 25 کربلا، بارها به جبهه اعزام شد تا اینکه در  سال 1366 در عملیات «نصر 4» بر اثر اصابت ترکش خمپاره به سر، به دیدار معبود شتافت. از این روحانی شهید یادداشت‌هایی قابل تأمل به جا مانده که قسمتی از آن مربوط به عملیات رمضان در اواخر تیر 1361 است که در ادامه قسمتی از آن را می‌خوانیم: صبح که شد همه منتظر خبر از خط بودند، که یک مرتبه آمدند و گفتند: «بچه‌های تخریب آماده باشید خیلی سریع...» به میدان مین رسیدیم، آه آه از این ایثارها و شجاعت‌ها. گروه مأمور معبر، موفق نشده بودند و چند نفری داوطلب روی مین رفتند تا معبر باز شد. برادری تعریف می‌کرد بچه‌ها در میدان در حالی که به شدت زخمی‌شده بودند و دست و پایشان قطع شده بود، می‌گفتند: «بچه‌ها برید جلو. غصه‌ی ما را نخورید. برید جلو!»
        

0