بهتر انتخاب کن، بهتر بخوان

سالمرگی

سالمرگی

سالمرگی

اصغر الهی و 1 نفر دیگر
4.0
3 نفر |
1 یادداشت

با انتخاب ستاره‌ها به این کتاب امتیاز دهید.

در حال خواندن

1

خوانده‌ام

5

خواهم خواند

1

دردی نداشتم. خواب آمده بود توی چشم هایم؛ سفید و سرد. داشتم می لرزیدم. برف می بارید. همه جا سفید بود. کوه و در و دشت و خانه ها. خانه های تو سری خورده و مفلوک. میان برف ها می دویدم و می لرزیدم. نفسم تنگی می کرد. از ترس چشم هایشم را باز کردم. تو را توی راهرو دیدم. از ته راهرو می آمدی. کیفت را انداخته بودی روی شانه ات. خواستم خوب نگاهت کنم، چراغ ها کم نور شدند. شب بیماری اتاق ها را پر کرد. شب پشت شیشه ها بود، آن سوی شیشه ها، میان باغی پر از دار و درخت. شب لای درخت ها بود. گربه ای بود که از شاخ و برگ ها آویزان بود. تن را کش می داد تا روی زمین بخسبد. می خواستم خودم را از آن همه خواب های خاکستری بیرون بیاورم. شب دستم را سفت گرفته بود و می برد. -از متن کتاب-

یادداشت‌های مرتبط به سالمرگی