انیسه خاتون و تویازخان؛ عاشقانه ای از هزار و یک شب
با انتخاب ستارهها به این کتاب امتیاز دهید.
انیسه توی اتاقش نشسته بود و زانوهایش را بغل کرده بود. به حرف های همدم فکر می کرد، به حسی که داشت، به عاقبت کارش و به زن هایی که بیکار و بی دلیل میان اتاق های حرمسرا می چرخیدند و روزشان را شب می کردند. صدای خنده های ابریشم حرمسرا را پر کرده بود انیسه از اتاق بیرون زد. حیاط خلوت بود. باد روی زمین می چرخید و برگ ها را جلو می برد. کاخ به نظرش زیباتر از روزهای قبل می آمد. دنیا در نگاهش نو شده بود. حس می کرد تازه متولد شده. به ساختمان حرمسرا نگاه کرد، به کاشی های هفت رنگ و آجرچینی های مرتب و نقش جنگ. چشم هایش را بست و نفس کشید. بوی برگ و نم و نمک می داد هوا همیشه می آیی اینجا؟ توپاز روبه رویش ایستاده بود.
لیستهای مرتبط به انیسه خاتون و تویازخان؛ عاشقانه ای از هزار و یک شب
یادداشتهای مرتبط به انیسه خاتون و تویازخان؛ عاشقانه ای از هزار و یک شب