آخرین رویای فروغ
گفت مرد تعریف می کند که یک سال پیش یک روز عصر با پسرش می آیند آنجا و توی ساحل می نشینند شاید همان اطراف،نزدیک جایی که امیر و دوستانش نشسته بودند. آن وقت مرد به سرش می زند که با پسرش بروند توی آب. لباس های شان را در می آورند و می زنند به آب. همان طور که دست همدیگر را گرفته بودند،چند متری جلو می روند. فکر می کردند حتی تا چند متر جلوتر هم همانطور کم عمق است. به خاطر همین دست همدیگر را رها می کنند و می روند جلوتر. همه چیز تا چند دقیقه خیلی خوب بوده تا اینکه یکدفعه مرد می بیند پسرش نیست. غیب شده بوده ظرف مدت خیلی کوتاهی ناپدید شده بوده. مرد اول فکر می کند پسرش دارد با او بازی می کند اما بعد که می بیند هیچ خبری از او نمی شود بلند بلند صدایش می کند. چند بار می رود زیر آب تا جایی که می توانداز ساحل دور شود.تمام آن اطراف را دیوانه وار شنا می کند،اما دیگر بی فایده بود آب پسر را با خودش برده بود.آن وقت شروع می کند به فریاد زدن.
یادداشتهای مرتبط به آخرین رویای فروغ
0