یادداشت‌های Hannah (3)

          با این مجموعه زندگی کردم و الان که تموم شده یه حس پوچی بدی دارم. انگار باید با لوکزا، گریگور، بوتز، هزارد، لیزی خوش قلب، ریپرد شجاع و خانم کرمیسی و... و همه ماجراهایی که با گریگور و لوکزا از سر گذروندم رو رها کنم و برگردم به زندگی واقعی و این بدترین حس برای کتابخوناست.
        

          من واقعا عاشق این مجموعه‌ام و از خوندن همه جلداش تا اینجا لذت بردم، فقط این جلد مترجم فرق داشت و اوایل کتاب یکم ارتباط گرفتن باهاش برای من سخت بود. بعضی اسم‌ها یکم تغییر کرده بودن و بعضی کلمات رو کلا ترجمه نکرده بودن که توی جلدهای قبلی این طور نبود. درکل عالیه پیشنهاد میکنم بخونید.
        

          -از اون کتاب‌های حال خوب کن و خوش وایبی که یک روزه هم میشه تمومشون کرد.
خیلی رندوم به اتفاق یه باشگاه شروع به خوندنش کردم ولی درنهایت دیدم که کل روزم رو مشغولش بودم و تمومش کردم. 
خیلی خیلی حس و حال قشنگی داشت برای من، از کتابای این مدلی که موقع خوندنشون میتونی خودت رو همونجا پیش پنی و ودر و آقای دالرگات کمی خل وضع رو در حین پیداکردن رویاهای مناسب برای مشتری‌ها تصور کنی و زمان از دستت در میره خیلی خیلی خوشم میاد.
حداقل یکبار خوندنش رو پیشنهاد میکنم، مخصوصا اگر ریدینگ اسلامپ شدین به نظرم این کتاب میتونه کمکتون کنه چون سریع و روون پیش میره.
در نهایت هم با اینکه منطقم هیچجوره نمیتونه وجود رویافروشی دالرگات رو بپذیره، ته قلبم دلم میخواد واقعی باشه و منم فقط مثل بقیه‌ی مشتری‌ها بعد از بیدار شدن چیزی درموردش یادم نباشه.