یادداشت‌های مهلا (1)

مهلا

مهلا

3 روز پیش

          «وقتی که انسان کسی را دوست بدارد و مطمئن نباشد که متقابلاً طرف محبت اوست، بدبخت است.»
  
اریک، شبحِ اپرا، تجسمِ زندهٔ این درد است—موجودی که عشقِ یکطرفه‌اش به کریستین، او را همزمان آفریننده‌ی موسیقی‌های آسمانی و معمارِ تاریکی‌هایِ خود می‌کند. از سوی دیگر، رائول با عشق مطمئن و تابانش، مانند نور شمعی در هزارتوی اپرا می‌درخشد... اما آیا کریستین واقعاً آزادانه انتخاب کرد؟ یا جادویِ آوازهایِ اریک، او را در قفسی از ترس و شفقت اسیر کرده بود؟  
 
اپرا با ستون‌های سربه‌فلک‌کشیده‌اش، نه تنها نمایش‌گاهی برای هنر، که آیینه‌ای از ذهن اریک است: پر از گذرگاه‌هایِ پنهان، پژواک‌هایِ گم‌شده، و دریاچه‌ای که رازها را در خود غرق می‌کند. کریستین در این معماری ترسناک، هم قربانی است و هم تنها ناجی ممکن برای هیولایی که عشق را با مالکیت اشتباه گرفته است.  

به راستی، اگر برای یک لحظه جای او بودیم، آیا جرئت می‌کردیم به اریک نگاه دیگری داشته باشیم؟ شاید تراژدی واقعی این نبود که او دوست‌داشتنی نبود، بلکه این بود که جهان هرگز به او نیاموخت چگونه دوست بدارد...
        

0