یادداشت‌های زهرا ربانی (2)

          تاریخ دقیق خوندن این کتاب را یادم نیست...ولی فکر می‌کنم بیش از یکسال نیست. می‌دونین مرلین مونرو کی برای من جالب شد؟ سال ۹۰. دانشجوی کارشناسی مددکاری اجتماعی خمینی شهر شده بودم. برای اولین بار رفته بودم کتابخانه‌ی فوق‌العاده دانشگاه خمینی شهر. اینکه میگم فوق‌العاده واقعا فوق‌العاده بودا...بعنوان یک دختر ۲۰ ساله که هیجان کمک به آدم‌ها و کشف بدبختی‌های اجتماعی تازه در دلت جوانه زده  پات باز میشه به کتابخونه‌ای که اجازه رفتن توی مخزن را به همه میده، یه خانم جوان مهربون هم کتابدارشه و کتاب جنایت و مکافات را خودت توی مخزنش کشف میکنی (هنوز قفسه‌اش را یادمه)...شما هم بودی این کتابخانه برات فوق‌العاده بود. خلاصه در چنین شرایطی در این کتابخانه یه کتابی پیدا کردم به نام روانشناسی مرضی نوشته ساراسون (همونجا عشق روانشناسی بالینی توی دلم کاشته شد). یک کتاب ضخیم با جلد آبی محکم. رفتم فهرست را خوندم و خوردم به اسم اختلالات شخصیت... رفتم شروع کردم به خوندن فهرست. رسیدم به اسم اختلال شخصیت مرزی. برام جالب شد (چرا؟) شروع کردم به خوندن و رسیدم به مثال‌هایی از این اختلال: هیتلر (!)، ژولیوس سزار (!)و مرلین مونرو. انقدر جالب شد قضیه برام که رفتم کتاب را امانت را گرفتم. خیلی چیزها از همونجا و اون کتابخونه و اون کتاب شروع شد. الان که روانشناسی خوندم و با اختلالات شخصیت کار کردم به نظرم میاد که مرلین مونرو بیشتر مثالی از اختلال شخصیت نمایشی هست تا مرزی. هرچند هم‌پوشانی اختلالات شخصیت غیر قابل رد کردنه. برای همین هم این تشخیص‌ها بی اعتباره خیلی وقت‌ها...
دختری که رها شد، رها شد، رها شد. بعد از جا بلند شد و خواست که سرنوشتش را تغییر بده. عشق را تجربه کنه و کاری کنه که دیگه رها نشه. از بس که وحشتناک بود براش. و حق داشت. دنیا خیلی براش ترسناک بود و توشه اون از امنیت خیلی خالی بود. جنگید و هر بار به آغوشی پناه برد، باور کرد، چسبید، تحقیر شد، رها شد تا دوباره که آغوش جدیدی پیدا می‌کرد. دفعه آخر که رها شد (برادران کندی رهاش کردند) خیلی دردش گرفت، دووم نیاورد و تمام شد. 
خیلی کارها می‌شد براش کرد اگر...
پ.ن: کتاب را دوست داشتم هرچند دردم میومد وقتی می‌خوندم. خوش‌خوان بود. اگر به خوندن زندکی‌نامه و خودروهایی علاقمند باشید ناامیدتون نمی‌کنه.
        

2

          از وقتی یادم می‌آید شهید چمران برای من خاص بود. خاص نه مدل شهید همت و شهید باکری‌ها. خاصِ عجیبِ دانشگاهیِ غیرشعاری و غیر حزب‌اللهی. از اون شهیدایی نبود که گوش دادن به یه مداحیِ شورانگیز آدم را به یادش بندازه. از اون خاص‌ها که باید بشینی درموردش فکر کنی، کتاب بخونی، تحلیل داشته باشی و...
داستان من درمورد "چ" از کی شروع شد؟
از اون کتابی که در ۱۳ سالگی خوندم درموردش...که شب‌ها با یک لایه پیراهن توی برف می‌رفته چون کاپشنش را به یه فقیر داده بود، از اینکه صبح زود بلند می‌شده درس می‌خونده، که توی سن کم کار می‌کرده...چقدر عجیب و دست‌نیافتنی بود. حتی توی اون سن هم می‌فهمیدم که به گَردش نمی‌رسم...ولی چقدر در من شور درس‌خواندن و موفق شدن و مایه افتخارشدن و کمک دست بقیه بودن ایجاد می‌کرد.
گذشت تا وصف مناجات‌های شبانه‌اش و عاشقانه‌گویی‌هایش با خدا به گوشم رسید.
گذشت تا فیلم "چ" که چقدر دوستش داشتم.
و رسید به کتاب " چمران مظلوم بود". در جایی از کتاب نوشته بود یکی از نزدیک‌ترین همراهانش شهید شد، ناراحت شد و بعد به بقیه کارها رسید. اطرافیان گفتند: همین! فکر کردیم خیلی ناراحت بشی! گفت: خیلی ناراحت شدم.ولی الان وقت عزاداری ندارم. اکر من بیفتم همه کارها زمین می‌خوره بعدا عزاداری می‌کنم.
چه شورانگیز هستند آنها که ستون هستند. "ستون"‌ها را دوست دارم. من "ستون" نیستم ولی دلم می‌خواهد برای ستون‌ها و عزاداری‌های عقب‌افتاده‌شان و زخم‌های دیده‌نشده‌شان باشم. ستون‌ها را دوست دارم.
        

9