انسان تنها موجودی است که با خود بیگانه است چرا؟ چون مرگ را می فهمد. نه آنکه پس از مرگ چون برایش ناشناخته است از خود بیگانه است بلکه دانستن مرگ و وجود آن انسان را از خود بیگانه می کند.
انسان از زمانی که فهمید مرگ وجود دارد هیچگاه واقعی نخندید . من فکر می کنم که انسان مرگ را فهمید و حس کرد همان زمان تمام سلول های آن لرزید و آینده برای آن فردایی پایان پذیر شد .انسانی که توهم فنا ناپذیری داشت به یکباره به موجودی میرا تبدیل شد و آنگاه با خود و فردای خود با شادی و نفس خویشتن بیگانه شد. بیگانگی که هیچگاه از کالبد انسان دوری نجست. و انسان بی آلایش را مملو از آلایش و وجود آن را سراسر اضطراب و جهان آگاهی آن را تبدیل به جنگی همیشگی کرد.
بیگانگی یعنی مرگ من را می بلعد و من از او فرار می کنم. بیگانگی یعنی برای فرار از مرگ هزار جهان و خداوندگار ساختیم.