یادداشتهای خوشنام (1)
1404/2/12
داستان، داستانِ رانده شدن است، داستان بیخانه شدن، بیوطن شدن 《بهم گفتن باس از اینجا بری بیرون》 داستان، داستانِ هجرتیست برای تولدی دوباره اما تولدی بدون حیات. رفتنهای بیبازگشت، رویاهای بی تجسم، امیدهای بدون تحقق، خوشههای عقیم که علیرغم انتظار به بار نشستن هیج کدام را نخواندیم. شخصیتهای اصلی داستان در قالب خانواده تعریف میشوند و مادر کاملا مادر است. پایان کتاب، سعی کردم به خاطر بیاورم که مادر کجا از خود فردیتی داشت یا به نمایش گذاشت و جایی که به خاطرم رسید این بخش بود: 《اون یارو مدیره اومد اینجا نشست و یه فنجون قهوه خورد و بهم گفت خانم جود...چه جورین خانم جود؟》 دم فرو بست و آه کشید. دوباره گفت: 《آخه یه بار دیگه میبینم که آدم شدهام.》 و این برای داستان روان و بیچالش این کتاب، هر چند حاشیهای اما خیلی غمگین بود.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.