یادداشتهای آقا رضا (1)
1403/4/13
یادداشتی بر فصل یک «بها ولد و خداوندگار» محمد که از روی محبت در خانه جلال الدین نام داشت فرزند بها الدین محمد ابن حسین و مومنه خاتون- که در خانه بی بی علوی نام داشت- بود. گرچه بها ولد فرزند دیگری به نام حسین از زن دیگرش-دختر قاضی شرف- داشت. اما جلال الدین بود که در خانه مورد محبت بود حتی از طرف مهینه خاتون مادر بها ولد که در خانه مامی نام داشت و زنی بد خلق بود. بهاولد همه ذکر لبش در خانه «الله» بود، جو خانه جوی روحانی و آکنده از ناپاکی ها بود. جلال الدین نیز با داشتن چنین الگویی خود را در «الله» میافت. در این کتاب آمده که برای جلال الدین روح و غیب هنگام پنج سالگیش در پیش نظرش پدیدار آمد و غیب برای او امری محسوس هرروزینه شده بود. در شش سالگی در هنگام بازی با همسالان خود ناگهان از میان آنان گم گشته و حالات روحانی تجربه کرده و این را دسترنج ریاضت ها، روزه داری ها، شب زنده داری ها و اشک ریختن های هنگام نماز آن کودک خردسال بها ولد دانسته. در هفت سالگی که در هنگام نماز میگریست حالی به او دست داده که آن را تجلی «الله» دانسته و صدای غیب بر او گفته که اهل مشاهده را حاجت به مجاهده نیست و نباید در این ریاضت ها به افراط بپردازد. سید برهان ترمذی که از شاگردان پدرش بود لالای وی گشته بود و با وجود این مربی و آن پدر باعث شده بود در خردسالی حالاتی را تجربه کند که کهنسالان در پایان عمر از آن بی نصیب بودند. انگار ابر و باد و مه و خورشید و فلک برای جلال الدین در کار بودند. بها ولد از معشیت دچار مشکل نبود زمین هایی از پدر داشت و طبق رسم از بیت المال اندکی دریافت میکرد. وی دایم در خانه مراقب دل بود و در انس با «الله» اما در خارج خانه در تلاش برای ایجاد خوف در دل خلق از «الله» بود. اهل وعظ و تدریس فقه بود و سبب معرفت بسیار و مقابله با شیخ های دل ناپاک خود را «سلطان العلما» مینامید و نامه و دفتر خویش را با این نام امضا میکرد. با اینکه او مریدان گاه متعصبی هم داشت اما به سبب قدرتی که همین مریدان به او میدادند مخالف هایی هم داشت. شیخ هایی که در پی محبوبیت وی در عوام بودند، قاضی وخش که عنوان «سلطان العلمایی» او را از محضر ها و فتوا ها حذف میکرد و سلطان محمد خوارزمشاهیان که از فرمانبردای خلق از فتوای های وی بیم داشت. آزار و تحریک این مخافان و از طرفی اوضاع نابسامان حکومت خوارزمشاهیان که از هر طرف کشور در نزاع و خون ریزی بود. دلیل ناخرسندی بها ولد و دشوار بودن زندگی برایش در بلخ و سراسر قلمرو سلطان بود. در این ایام بها ولد پیری هفتاد ساله و جلال الدین دوازده ساله بود، بها ولد که سلطان را در تلاش برای گرفتن خراج دوساله بعد دید و دانست که حتی خود او امیدی به اوضاع ندارد و وی را اهل تدبیر و مسالمت نیافت و دانست که جنون جنگ دارد و خود را سکندر خوارزمشاهی میداند و در هر طرف این دیار در نزاع با دشمن است. با سیصد تن از یاران و مریدان خود ره عزیمت را برشمرد.
با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش میشود.
0