یادداشت‌ها

 ماه آسمان

ماه آسمان

13 ساعت پیش

          قول، فاتحه‌ای بر رمان پلیسی یا آغاز یک تباهی یا شاید اصلا یک نام گول زننده برای اثر انتخاب شده، باور کنید نامش جنون محض است، نه چیز دیگری جز این.
 اثری ساختارشکن، نه این خود ساختار است، قتلی رخ داده، پلیس رفته بالای سر جنازه،  اطلاعات را چیده کنار هم، مظنون شناسایی شده و خب در نهایت پرونده بسته، امااا یک جای کار می‌لنگد و از همین لنگش است که قصه ساخته میشود.
 در جریان یک پرونده بودیم، معما داشتیم، فراز و فرود های معرکه، شخصیت های باور پذیر، نکات  و در روانشناسانه، تحلیل های پلیسی، اشتباه، خطا،ذکاوت و در نهایت جنون محض آدم یک کتاب دیگه چه میخواد؟!
من عاشق توصیف کردن هستم، عاشق  کتاب هایی که با توصیف فراوان برای خواننده  تصویر خلق میکنن، قول، با وجود اندک لحظات این‌چنینی، کتاب بسیار جذابی بود. 
به علاوه تمام لحظات دلهره‌ی افراد روستا، انتظار کشیدن ها، عصبانیت ها و استرس ها رو میشد تجربه کرد. میشد حال ماتئی، رییس، هنسی و فون‌گون‌تن را فهمید.
یکسری نمادها‌ی تکرارشونده‌ی خوب داشت، دامن قرمز کوتاه، آلبرتک، توضیح بدید خانم، خیلی خوب بود، قشنگ آدم رو تحریک میکرد.
تا فصل آخر عملا شگفتانه‌ی خاصی در داستان نیست، روایت در نهایت سادگی پیش میره، نه خبری از اتفاقات عجیب و غریب هست، نه رو دست زدن به خواننده، نه راوی نامعتبر، نه کلک و حقه و فصل آخر بوم مثل بادکنک‌ تو صورتت منفجر میشه(شاید هم بمب تو‌ دستت که لت و پارِت کنه چون با بادکنک نهایتا چند دقیقه تو‌‌ شوک‌ باشی ولی اتفاق بیش از این حرف‌هاست)
چند تا کتاب مدام میاد تو ذهنم که قول سه/هیچ‌(گاهی هم پنج‌/هیچ) ازشون جلوتره(قاتلان بدون چهره، معمای آقای ریپلی، بیمار خاموش، همیشه یک‌نفر دروغ میگوید)
به‌همون اندازه که از قاتل همیشه یک‌نفر دروغ میگوید بیزام، از این زن در قصه هم بیزارم،‌‌ حتی بیش از آلبرتک! هر چند انگیزه ها فرق داره، شاید هم نداره، قاتل اونجا هم هدفش مثل اینجا بود، بله، انگیزه یکی بود فقط روش هاشون فرق داره، بله. هدفی که وسیله را توجیه میکنه.
در نهایت یه جمله به ذهنم رسید.
شاید آن‌کس که چاقو در قلب مقتول فرو کرده، متهم ردیف اول نباشد، شاید...
با تشکر از باشگاه کاراگاهان، که یه جورایی خونه‌ی دومم تو بهخوانه، بابت این کتاب شگفت‌انگیز.
این دومین باره که از همراهی باشگاه تا این حدف خوشحال و راضی‌ام، تا حد شعف...




        

26

joiboy

joiboy

13 ساعت پیش

عجیب ترین
          عجیب ترین کتابی که تا الان خوندم واقعا. اصلا حرف زدن درباره این کتاب خیلی سخته. یعنی هر بار یکی میپرسه چجوری بود این کتاب واقعا نمیدونم چی جواب بدم. کتاب خوبی بودا و نکته بدی هم ازش تو ذهنم ندارم ولی خب چون عجیبه کتابش واقعا حرف زدن دربارش سخته. و البته اولین کتاب من از موراکامیه که میخونم. و همین طور اولین کتاب از ادبیات ژاپن.

یسری نکته های مثبتی و جذابی داشت این کتاب که بهتره بهش اشاره کنم: 
🟡اول: کتاب خیلی خوب شروع میشه و از همون اول تعلیقشو آغاز میکنه. با فصل های دانش آموز ها، و شخصیت ها مختلف، فرار کافکا از خونه. و خب همه اینا باعث میشه خیلی خوب ادامه بدید کتاب رو و یه جورایی اولش سرعتتون خیلی زیاده. و حدودا بعد از صفحه دویست کندتر پیش میرید تا دوباره آخر های کتاب.

🟡دوم: توصیفات کتاب واقعا شاهکار بود. اشخاص، چهره ها، مکان ها، طبیعت، حس ها و همه چیز توصیفاتش عالی بود. اصلا یه طوری توصیف میکنه که انگار پرتتون می‌کنه تو کتاب و تو خودش غرقتون می‌کنه. هرموقع شروع به توصیف می‌کرد من حس می‌کردم تو اون فضای ژاپنی و انیمه ای(چون واقعا نزدیک بود و خیلی شبیه به یسری انیمه ها بود تم و حال و هواش.) هستم و با شخصیت ها دارم همه اون تجربیات رو از نزدیک می‌بینم. واقعا یکی از بهترین توصیفاتی که خوندم برای همین کتابه چون با دقت جملات رو بیان میکنه و به راحتی تصویر سازی میشه تو ذهنتون.

🟡سوم: شخصیت هاش واقعا خاص بودن. واقعا خاص. متفاوت، منطقی، عمیق. و هر کدوم یه وایب خاصی رو داشتن مثل آدم های واقعی. مثلا فصل های ناکاتا خیلی بامزه، فان و طنز بود. کافکا فصل هاش مرموز و یکم جدی تر بود. و همه اینا به خاطر شخصیت هاشون بود. میس سائه کی، هوشینو و اوشیما همشون یه عقیده و طرز صحبت خاص خودشون رو داشتن. و حتی با دیالوگ ها هم می‌شد شخصیت ها رو از هم تفکیک کرد. واقعا شخصیت پردازی خیلی جالب و خوبی داشت.

🟡چهارم: درون‌مایه و مفاهیم کتاب به شدت عمیق بود. جوری که بعد این که کتاب تموم شد و من شروع کردم به نوشتن تئوری هام و نظراتم درباره کتاب دیدم انگار مغزم از هر گونه فکر و چیزی خالی شده. و اصلا نمیتونم به هیچی فکر کنم و فقط باید یه ریکاوری کنم بعد این همه درگیری ذهنی.🤣 شخصیت ها همشون یه ایده و عقیده جالبی داشتن که بیان می‌کردن. مخصوصا اوشیما. خیلی از حرف های اوشیما جالب و خفن بود و اصلا یه طورایی یه شخصیت مکمل برای پیشرفت کافکا بود تا خیلی چیزارو تجربه کنه و متوجه بشه. و همین طور همه شخصیت ها. چیزی که از سر گذروندن، میگذرونن و مسیری که جلوشونه با هدف و با دلیل جلوشون گذاشته شده بود تا یک مفهوم عمیقی رو برسونه. اون حرف اصلی کتاب رو من خیلی دوست داشتم. (حرف ها و صحبت های خیلی بیشتر و اصلی میمونه برای ویدیو این کتاب.)

🟡پنجم: هیچ دیالوگ، توصیف، تشبیه و هر چیزی که تو این کتاب پیدا کنید الکی نیومده. همش با دلیل و منطق اومده و به خوبی از همشون استفاده می‌کنه. مثلا اولین بار که اوشیما رو کافکا میبینه یه توصیفی میکنه اوشیما رو که من از همون جا حدس زدم اوشیما چطوریاست. که بعدا اواسط کتاب متوجه شدم که حدسم درست بوده. یعنی هر چیزی که میگه رو به خوبی ازش استفاده می‌کنه و اگر دقت کنید می بینید از همون اول کتاب خیلی از مسائل گفته شده یا بهش اشاره شده و هست.

🟡ششم: داستان به نظرم الهام از دو داستان اسطوره ایه. یکی اسطوره ابوالهول یکی اسطوره مینوتور و هزارتو. که به دوتاش هم اشاراتی داخل کتاب هست. که خیلی جذاب و جالب میکنه که از این دو اسطوره الهام گرفته موراکامی و چه جالب ازشون استفاده کرده.

🟡هفت: ترجمش خوب و روون بود. فقط اگر یکم علائم نگارشی کتاب بیشتر می‌بود بهتر می‌شد. مثل ویرگول، نقطه، دو نقطه و اینا. و مقدمه هم‌ خیلی برای فهمیدن بهتر کمک کرد.

و در کل کتاب جذاب و جالبی بود. ایرادی تو ذهنم نیست به غیر از دو سه تا ایراد داستانی که یسری چیزارو فراموش میکنه موراکامی ولی خب اونقدر ها مهم نیست. و برای کسایی که میخوان بخونن میگم بخونید و وقتی خوندید برید ویدیو منو که چند وقت دیگه تو یوتوب آپلود میشه رو درباره این کتاب ببینید که بهتر کتاب رو درک کنید.

🟣🟣اگر خوندیش با نظراتم موافق بودی؟🟣🟣


        

25

پریا

پریا

18 ساعت پیش

          دیگر رنگ دنیا را نخواهم دید"...
عنوان کتابی ست به قلم احمد آلتان نویسنده و روزنامه‌نگار ترکیه ای که تمام زندگیش در یک سلول چهار متریِ کم نور خلاصه شد و این نا‌داستان شرحیست زیبا و روان و البته دل نشین از سودای رهایی.
احمد آلتان به نام این موهبت الهی که آزادی نام دارد، دردی که در این سلول های سرد متحمل شده را با نوشتن تسکین می دهد، و ماحصل این رنج ها کتابی ست با واژگان سحر انگیز که بر خلاف جثه ی کوچکش،وزنِ مفهومی بالایی را دارا ست.
همه فخر انسان به انسانیتش به سبب آزادی ست.
آزادی تنها یک کلمه نیست؛ بلکه مفهومی ست بنیادی، که انسان را از غیر انسان جدا می سازد. آزادی یک نیاز است.
در اسطوره آفرینش سر پیچی حوا برای خوردن سیب ممنوعه به شکلی نمادین نشانگر اولین تلاش انسان برای دستیابی به چیزی فرا تر از غذا بوده است. چیزی هویت ساز که به او قدرت بخشد.
حقی به حق تر از بهشت.

آلتان در جایی از خاطراتش ، عنوان کتاب را اینگونه زمزمه میکند:
دیگر رنگ دنیا را نخواهم دید؛
دیگر هرگز چشمم به آسمان نخواهد افتاد
مگر از میان چهارچوب دیوارهای حیاط
به سرزمین مردگان سقوط کردم
مثل ایزدی که سرنوشت خود را نوشته باشد به دل تاریکی میرفتم؛ من و قهرمان داستانم با هم در تاریکی ناپدید میشدیم.

علی رغم دلم مردگی و تاریکیِ سیر حقیقی داستان واژگان او همچون کرم های شب تابِ کوچکی در میان صفحات کتاب می درخشند.
این کتاب تنها یک مستند نیست، شریحی ست از 
شجاعت برای بیان حقیقت، برای عشق ورزیدن و ادامه دادن راهی که به آن ایمان داریم.
        

15

محسن محمودی

محسن محمودی

20 ساعت پیش

          هر یک از داستان های این مجموعه به تنهایی توی دل خودشون دنیای بزرگی رو جا داده بودند. بیشتر داستان های این کتاب چند ویژگی مشترک داشتند که برای من خیلی جذاب بود:

۱. با شروع هر داستان احساس میکردم تا الان خواب بودم و تازه بیدار شدم. با اینکه داستان ها کوتاه بودند و معمولا بیشتر از ۳۰ صفحه طول نمیکشیدن؛ ولی شروعی داشتن که باعث میشد احساس کنی این داستان خیلی وقته که در جریانه و تو چشمات رو بسته بودی.

۲. پایان هایی داشت که به اندازه شروع داستان ناگهانی بودن. همانطوری که گفتم احساس میکردم تو وسط یک جهان یا داستان عجیب افتادم؛ و بر خلاف بیشتر کتاب ها، پایان داستان بعد از به اوج رسیدنش نبود بلکه هر لحظه ممکن بود تموم بشه. و همین باعث میشد سعی کنم تا جایی که میشه از فرصتم استفاده کنم. انگار که فقط برای چند لحظه بهم اجازه دادن داستان رو تجربه کنم.

۳. شخصیت های داستان... نمیدونم چطور توصیفشون کنم. بطرز دلنشین و جذابی واقعی بودن و مرموز. تقریبا همه داستان هاش بدون این شخصیت پردازی ها ضعیف و کم ارزش میشدن؛ هرکدوم از شخصیت ها نقص های ظاهری یا اخلاقی داشتن که باعث میشد خیلی احساس واقعی تری به داستان ببخشن و راحت تر بشه باهاشون ارتباط گرفت. چیزی که متوجه شدم اینه که بیشتر از اینکه دنبال کشف اتفاقات داستان باشم، دنبال شناخت شخصیت ها بودم و دقیقا همین شروع و پایانشون رو جذاب میکرد.

اما! چرا یک و نیم ستاره کم دادم؟
دوتا داستان آخر نسبت به داستان های اول یکم افت داشتن و به خوبی قبلیا نبودن. ولی بازم از خوندنش خیلی لذت بردم!
        

23

آناهیتا

آناهیتا

22 ساعت پیش

          از ساعت ۱۰ شب که کتابو تموم کردم سردرد گرفتم. خیلی زور داره که ۸۰۰ صفحه خوندم و الان یه حال کثافتی ام 😅 که نمیدونم خوبه یا بد. جهت اسپویل نشدن فقط بگم یه گلوله حروم یکی از شخصیت های داستان😅 
و اما در مورد نویسنده .. من برخلاف اکثریت که علی محمد افغانی رو با این رمانش می شناسند اول کتاب دیگر اون یعنی «شلغم میوه بهشته» رو خونده بودم و با قلم نویسنده و توصیفات دقیق و صحنه پردازی های عالی اش آشنا بودم و نکته برجسته قلم افغانی استفاده از اصطلاحات فولکلور و ضرب المثل ها، کنایه هایی که بعد از گذشت زمان تقریبا از زبان عامیانه ما حذف شدن و توی کتاب به وفور با اونها برخورد می کنیم و عالیه اما فضای هر دو داستان میشه گفت یه جورایی مشابه هستش و دغدغه های مشابهی رو در هر دو داستان میتوان پیدا کرد. نهایتا کتابی که یه جورایی شناسنامه داستان ایرانی هست و آقای نجف دریابندری اون رو قابل قیاس با آثار بالزاک و تولستوی میدونه «قطعا» ارزش خوندن داره و یک نکته منفی فقط اضافه گویی های نویسنده در بخش هایی از کتابه که کمی از حوصله خواننده خارجه. در کل تجربه جالبیه که در این برهه زمانی ایران و با اینهمه تحولات نسبت به یک قرن پیش، کتابی رو که در فضای اون روزها نوشته شده رو بخونیم و من لذت بردم🩷
        

15

        نثر کتاب بد نبود و پس از حدود 20 صفحه پیش‌ رفتن، به نثر نه چندان جالبِ آن عادت کردم.

ویــراستـــاری: به نظرم این کتاب اصلا از چند کیلومتری خانه و دفتر یک ویراستار هم رد نشده است و بلافاصله پس از ترجمه به چاپخانه سپرده شده تا تشنگان مطالعۀ این داستان زیبا؛ بیش از این منتظر نمانند.

در کلِ کتاب، چندین بار واژه‌هایی با املای نادرست یا غلط‌های چاپی دیده می‌شد. در بسیاری موارد هم در ترتیب گفتگوهای شخصیت‌های داستان؛ نوعی سردرگمی و جابجایی و اشتباه دیده می‌شد که در سرتاسر کتاب شاهدش بودیم.

بعضی جاها هم یک بخش قصه با گفتگویی تمام شده بود و برای ورود به فضای جدید یا به قول سینمایی‌ها سکانس جدید؛ حتی زحمت یک اینتر زدن و شروع یک پاراگراف جدید را هم به خودشان نداده بودند و آدم نمی‌دانست چطور یک دفعه وسط فضایی جدید و گفتگویی تازه با شخصیت‌هایی دیگر فرود آمده است!

کاش برای چنین کتاب‌هایی، کمی بیشتر ارزش قائل می‌شدند و دقت بیشتری به خرج می‌دادند. کاش ...!

کتاب از بخش‌های زیر تشکیل شده است:
ـ مقدمۀ مترجم: در بارۀ نویسنده

ـ قسمت اول: داستان پسربچه‌ای که روزی اندوه را کشف کرد
1ـ به دنبال کشف اشیا          2ـ درخت پرتقال شیرین کوچک          3ـ انگشتان لاغر من          4ـ پرنده، مدرسه، گُل          5ـ می‌خواهم ببینم که در زندانی جان می‌سپاری

ـ قسمت دوم: آن گاه بود که مسیح کوچک با تمام اندوهش ظاهر شد
1ـ خفاش          2ـ فتح          3ـ از هر دری سخنی          4ـ دو تنبیه فراموش نشدنی          5ـ درخواست دلپذیر و غریب          6ـ چیزهای ناچیزی که ایجاد محبت می‌کند          7ـ مانگاراتیبا          8ـ بسیاری درخت پیر وجود دارد          9ـ اعتراف نهایی

و اما قصه از زبان قهرمان داستان که یک کودک حدود پنج و نیم ساله است، بازگو می‌شود که او را «زه زه» صدا می زنند و او که چون بسیاری هم‌سالانش در جهانی رویایی زندگی می‌کند؛ از دریچۀ منطق و احساس یک کودک، به انسان‌ها و روابط آنان و رویدادهای تلخ و شیرین زندگی می‌نگرد و تحلیل‌های خاص خود را دارد که در بیشتر مواقع با نظرات اطرافیان تفاوت‌هایی از زمین تا آسمان دارد.

* این زلزلۀ نازنین و دوست‌داشتنی؛ از فقر خانواده و درد پدر و تلاشش برای شاد کردن او، 
ـ از بیکاری پدر و کار کردن مادری که یک سرخ پوست است و بسیار زحمتکش، 
ـ از خواهران و برادرانش و ارتباطات خود با آنان، 
ـ از تلاشش برای کمک به اقتصاد خانواده با واکس زدن، 
ـ از عزت نفسی که در برخورد با افراد دیگر که می‌خواهند به او کمک کنند و او با احترام آن را رد می‌کند، 
ـ از مادربزرگ پیر و کم حوصله‌اش، 
ـ از دایی‌اش که دانشمند است و پاسخ تمام پرسش‌های او را می‌داند، 
ـ از خواهری که تا پای جان از او در حریم خانواده دفاع می‌کند، 
ـ از درس‌ها و عبرت‌هایش از برخوردها و تنبیه‌های گاه سخت و وحشتناک خانواده، 
ـ از محبت یک مرد پرتغالی که ابتدا تنبیهش می‌کند ولی کم‌کم با او دوست می‌شود،
ـ و بالاخره به او علاقه‌مند و شیفتۀ محبت او می‌شود،
ـ تا جایی که از او می‌خواهد با پدرش صحبت کند و او را از خانواده‌اش بخرد، 
ـ هم‌چنین از بزرگترین ضربۀ روحیش که شنیدن مرگ صمیمی‌ترین دوستش، یعنی همان پرتغالی است، 
ـ و در پایان از خداحافظی اجباری‌اش با دنیای رویایی کودکی و پشت سر نهادن آن،
ـ و در عین حال؛ به زبان برادر کوچکش با او سخن گفتن و رعایت حال او را کردن،
ـ و یادداشتی در بزرگسالی برای پرتغالی نوشتن می‌گوید و در تمام این ماجراها ما در کنار اوییم و از این اندیشۀ پختۀ او در آن سنّ کم، نه تنها متعجب شده‌ایم که سرگردانیم و به آسانی نمی‌توانیم باورش کنیم.

ماجرای زندگی این کودک بازیگوش و شیطنت‌هایش، چیز تازه‌ای نیست و ما در اطرافمان بسیاری از این شیطنت‌ها را شاهدیم و شاید بسیاری از آنها تنها ما را به لبخند یا خنده‌ای کوتاه وا می‌دارد و اثر دیگری بر ما نمی‌گذارد.

اما در این میان برخی شیطنت‌ها به خودِ کودک، ما یا دیگر اطرافیان آسیب‌های جدی می‌زند و برای جلوگیری از تکرار آنها، غالبا دست به واکنش‌هایی ناخودآگاه می‌زنیم که اثرات تخریبی وحشتناکی بر کودک و روح و روان او می‌گذارد و معمولا هم تنبیه بدنی یا زندانی کردن او است.

و گاه تهدیدهایی که کودک به عینه آنها را می‌بیند و چون تخیل و تصور فوق‌العاده نیرومندی دارد و گاه بین رویا و واقعیت هیچ تفاوتی نمی‌بیند یا نمی‌خواهد ببیند؛ از تصوراتش وحشت کرده و در این حال نیاز به حمایت دارد؛ بنابراین از کاری که انجام داده، اظهار پشیمانی می‌کند و ما در این مواقع اصرار می‌کنیم که همان جا بمان تا ادب شوی!

بدیهی است ماندن او در آن شرایط، باعث آزار شدید او شده و به عنوان یک واکنش دفاعی تصمیم به مقابله با ما و به اصطلاح لجبازی کردن می‌گیرد. و این چرخه مدام تکرار می‌شود و ما هیچ‌وقت متوجه نخواهیم شد که چرا از این تنبیه‌ها درس عبرت نمی‌گیرد و درست رفتار نمی‌کند.

یک دلیل دیگر هم فراموشکار بودنِ اوست که ممکن است، اصل ماجرا از یادش برود و یا آن‌گونه بیندیشد که خودش را مقصر نداند و در این صورت بزرگترهای تنبیه‌کننده را متجاوز به حق و حقوق خود خواهد دید.

بهترین کار در این موارد روشن‌کردن موضوع برای او، همراه با تنبیه متناسب با خطا و اشتباه او است.
این مسئله در بارۀ نوجوانان نیز تا حدودی صادق است.

نویسنده احساسات این کودک شیرین‌سخن و شیرین‌رفتار را به زیبایی توصیف نموده و معرفی اشخاص، مکان‌ها و اشیا، بسیار جاندار و واقعی و ملموسند و انسان به‌سادگی می‌تواند آنها را تصور کند و در خیال خودش ببیند؛ درست همان‌گونه که در واقعیتِ دورانِ کودکیِ نویسنده وجود داشته‌اند.

صداقت نویسنده نیز یکی دیگر از دلایل زیبایی این ماجراها است و انسان را به همراهی با این داستان وا می‌دارد و تا پایان منتظر نگاه می‌دارد که آخرین قطره‌های این شربتِ‌شیرین هم از دست نرود. 

من از خواندن این کتاب بسیار لذت بردم، روح نویسندۀ کتاب ـ آقای واسکونسلوس ـ شاد و یادش گرامی باد.
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

15

پیچک

پیچک

دیروز

فرهاد مِهر
          فرهاد مِهراد (۲۹ دی ۱۳۲۲ در تهران – ۹ شهریور ۱۳۸۱) معروف به فرهاد، خواننده، آهنگ‌ساز و نوازندهٔ پاپ راک اهل ایران بود. وی از خوانندگان صاحب نام راک ایرانی بود که نخستین آلبوم راک اند رول انگلیسی ایران را منتشر کرد. آنچه که او را از دیگر خوانندگان هم نسلش متمایز می‌کند، خواندن ترانه‌های اجتماعی است که در آثار موسیقی او متبلور شده ‌است. این عنصر در مضامین تمامی ترانه‌های او کاملاً به چشم می‌خورد. همچنین او را به عنوان یکی از اولین خوانندگان سیاسی ایران نیز می‌شناسند. وی در اوایل دهه ۱۳۵۰ ترانه‌هایی با مضامین سیاسی، انتقادی می‌خواند و در زمستان ۱۳۵۷ ترانه انقلابی «وحدت» را خواند، اما پس از انقلاب تا سال ۱۳۷۲ از ادامه کار منع شد.
از معروف‌ترین آهنگ‌های او می‌توان به «مرد تنها»، «بوی عیدی»، «جمعه»، «آیینه‌ها»، «خسته»، «اسیر شب»، «هفته خاکستری»، «شبانه ۱ و ۲»، «گنجشکک اشی مشی»، «کودکانه»، «سقف»، «آوار»، «وحدت»، «نجواها»، «کوچ بنفشه‌ها»، «برف»، «مرغ سحر»، «گل یخ»، «شب تیره» و… اشاره کرد. وی آهنگ‌هایی نیز به زبان‌های غیر فارسی دارد.
با تأمل در ترانه‌های این هنرمند، نکته‌ای که بیش از هر چیز نظر شنونده را به خود جلب می‌کند، جایگاه شعر و ترانه از دیدگاه اوست. ایشان به درک و فهم شعر بسیار معتقد بود. حس شعر و مفهوم آن را به خوبی در می‌یافت و به ترانه‌ای که انتخاب می‌کرد اعتقاد داشت. درک حس واژگان و ضرباهنگ آن‌ها و نحوه ادای آکسان‌ها و ویبراسیون‌ها جهت تبلور حس کلمات و مفهوم ترانه در آثار به جای مانده از او قابل تأمل است. تمام ترانه‌هایی که او حاضر به اجرای آن‌ها شد از زبان حال خود و به نوعی از زبان حال مردم و جامعه بود. به عارف قزوینی ارادت داشت و او را اوّلین شاعری می‌دانست که شعرهای اجتماعی گفته ‌است. همچنین به اشعار دیگر بزرگان عرصه شعر و ادب نیز توجه داشت. قصیده طولانی «تو را ای کهن بوم و بَر دوست دارم» سروده مهدی اخوان ثالث را با دادن تغییراتی از خود و «کوچ بنفشه‌ها» سروده محمد رضا شفیعی کدکنی را نیز با تغییراتی از خود به عنوان ترانه‌هایی برای اجرا انتخاب کرد.
        

17

سلام و نور
          سلام و نور بر شما

_جملاتی از کتاب
مادر می گوید خیال بزرگ ترین موهبت هر انسانی است. آن بیرون آدم ها عاشق می شوند، اما عشق شان می گذارد می رود. ثروتمند می شوند اما ثروت شان یک شبه به باد می رود. آدم ها یکدیگر را به توهم ساختن جهانی بهتر می کشند، اما جهان به هیچ وجه بهتر نمی شود. در جهان خیال اما می توان صاحب ابدی همه چیز شد. می توان هر چیزی را به دلخواه ساخت. در جهان خیال هر انتخاب امکانی دیگر را منتفی نمی کند. اینجا جهان بدون مرز و دود و خون و تلخی است. می توان همه چیز را یک جا داشت. 


فضای کتاب سرد است، حال روزهای زمستانی با هوای گرفته دارد، درختها خشکند و هیچ برگی رویشان نیست.
راوی داستان دختری نابیناست که در کودکی در اثر حادثه ای بینایی خود را از دست داده، او که همراه مادرش در یک خانه ی ویلایی قدیمی در دروازه دولت  تهران  در انزوا ، به دور از هیچ گونه ارتباطی با انسانها زندگی میکند تمام تعاریف و توصیفاتش محدود میشود به خواص گیاهان دارویی ، فضای خانه ، حالات وحرکات و حرفهای مادرش ، کتابهایی که گاهی مادر برایش میخواند که مهمترینشان کتاب قانون بو علی سیناست و  تفکرات و اعمال  عجیب و غریب و بیمار خودش .

کتاب واقعا داستان متفاوتی داشت، پایانشم خیلی مریض و کمی ترسناک  بودو در کل تجربه ی جالبی بود .
        

13

          فهرست کتاب، داستانی از تنهایی، غم فقدان، دوستی، تعلق، محبت، زندگی و البته کتاب‌هاست.

داستان از منظر دو شخصیت یعنی موکش و آلیشیا در لندن روایت می‌شود. موکش پیرمردی کنیایی که سالهاست به انگلیس مهاجرت کرده و دوسالی است که همسر کتاب‌دوستش، ننا را در اثر سرطان از دست داده است. او سه دختر دارد که بعد از فوت همسرش خیلی مراقبش هستند.

آلیشیا دختر نوجوانی که با برادر بزرگترش، ایدن و مادری که افسردگی دارد در خانه‌ای پر از غم و وحشت زندگی می‌کند. او به تازگی در تعطیلات تابستان به پیشنهاد برادرش و از روی بی‌میلی در کتابخانه به عنوان کتابدار شروع به کار کرده است.

داستان حول زندگی این دو شخصیت، اتفاقاتش و آشنایی و دوستی عجیب‌شان در کتابخانه می‌چرخد.

آلیشای کتابداری که هیچ از کتاب‌ها نمی‌داند و پیرمردی که برای خارج شدن از حاشیه‌ی امنش، برای اولین بار پا به کتابخانه می‌گذارد.

و فهرست کتابی که آلیشیا به طور اتفاقی پیدا می‌کند. حسی او را به سمت کتاب‌های این فهرست می‌کشد. همزمان با خواندن کتاب‌ها، آن‌ها را به موکش معرفی می‌کند که باعث می‌شود آن‌ها بدون آنکه وجه اشتراکی داشته باشند، دنیایی مشترک بیابند و سفره‌ی دلشان را پیش یکدیگر باز کنند. دوستی‌ای که فکرش را هم نمی‌کردند.

فهرست کتاب از آن داستان‌هایی‌ست که از جادوی کتاب‌ها حرف می‌زند. از این اشیای بی‌جان و کارهایی که از دست‌شان بر می‌آید. چه آدم‌ها که از ورطه نابودی نجات یافتند و چه آد‌م‌هایی که به واسطه‌ی کتاب‌ها به هم نزدیک شدند.

در کنار همه‌ی این‌ها، تا به حال کتابی که در آن از اصطلاحات زبان هندی، فرهنگ و جشن‌هایشان در معبد و یا غذاهایشان نخوانده بودم و این موضوع برایم جدید و جالب توجه بود.

با وجود کشش داستان، همان‌طور که گفتم این کتاب جز کتاب‌های راحت‌خوان محسوب می‌شود و به طور کل می‌توان موضوعش را کمی کلیشه‌ای دانست. همچنین در برخی قسمت‌ها اشکالات نگارشی دیده می‌شد که از نشر میلکان انتظار نمی‌رفت.

در مجموع این کتاب را به دوست‌داران کتاب و کتابخانه، افرادی که با غم فقدان دست و پنجه نرم می‌کنند و علاقه‌مندانِ ادبیات داستانی، پیشنهاد می‌کنم.

احتمالا می‌توانید از این کتاب در استراحت‌های عصرگاهی در کنار نوشیدن چای، لذت ببرید.
        

13

hatsumi

hatsumi

دیروز

داستان در
          داستان در مورد پسری به نام تسکورا تازاکی هست، سیر روایت کتاب خطی نیست و  سال های متفاوتی از زندگی تسکورا روایت میشه، از دوران دبیرستانش و حضورش در یک گروه دوستی چهار نفره، زندگی در توکیو رفتن به کالج و دوستی با پسری به نام هایدن، تا سی و چندسالگی ، سنی که تسکورا به عنوان مهندسی در شرکت قطارسازی کار می کنه و با دختری به نام سارا قرار میذاره، این سه دوران از زندگی تسکورا به شکل غیر خطی روایت میشه.

گره اصلی داستان وقتی هست که گروه چهارنفره دوستانش بدون دلیل طردش میکنن، تسکورا ازشون میپرسه که چرا طردش کردن اما دوستاش بهش میگن که خودت فکر کن تا متوجه بشی، واین طرد شدن اینقدر برای تسکورا دردناک هست که سال های بعدی زندگیش رو تحت تاثیر خودش قرار میده، وحتی اون رو تا پای مرگ میبره ، تا اینکه سال ها بعد گره داستان باز میشه، 

چیزی که من خیلی دوست داشتم اون جایی هست که ما متوجه میشیم چرا اسم کتاب تسکورای بی رنگ هست، و

spoiler alert❌
اون قسمت خیلی زیبا بود، راستش من از لحاظ احساسی خیلی به این شخصیت شبیه بودم و جایی از کتاب وقتی دوست دوران کالجش هایدن  هم میخواست تسکورا رو ترک کنه من از یک صفحه قبل به نویسنده التماس میکردم که نه واقعا نذار این اتفاق بیفته، ( فصل هفتم صفحه ۹۲ کتاب) ، و وقتی توی دوتا پارگراف صفحه بعد این اتفاق افتاد.
Maybe I am fated to always be alone, Tsukuru found himself thinking. People came to him, but in the end they always left. They came, seeking something, but either they couldn't find it, or were unhappy with what they found (or else they were disappointed or angry), and then they left. One day, without warning, they vanished, with no explanation, no word of farewell. Like a silent hatchet had sliced the ties between them, ties through which warm blood still flowed, along with a quiet pulse.
There must be something in him, something fundamental, that disenchanted people. 

من حالم خیلی بد شد و خیلی خیلی زیاد گریه کردم، هرچند توی پارگراف بعد گفت ده روز بعد دوستش دوباره برگشت، اما من اینقدر به هم ریخته بودم که حتی فکر کردم فصل هفت تموم شده و فقط بلند شدم رفتم توی دستشویی و یک ساعت تمام گریه کردم، نمیدونم شرم آوره شاید باید جایی که گریه میکردم کمی رمانتیک تر و باکلاس تر می بود ، اماواقعا دستشویی جایی هست که میتونی یک ساعت زار بزنی و کسی مزاحم نشه،و بعد وقتی برگشتم اصلا دلم نمیخواست سمت کتاب برم ، وتازه متوجه شدم که یک صفحه از فصل هفت رو نخونده بودم ، وبعد از اینکه خوندمش، کمی غذا خوردم و خوابیدم و بعد نیمه های شب از خواب پربدم ، درحالب که غم خوندن این کتاب روی قلبم سنگینی میکرد و نشستم و دوباره گریه کردم .
به همه دفعاتی فکر کردم که از سمت آدم های مختلف زندگیم طرد شده بودم، فقط اگه یکم نسبت به آدم های معمولی متفاوت باشید میتونید درک کنید منظورم چیه ، و اینکه شاید وقتی وارد یک رابطه بشی چندان به اون آدم دل نبندی چون میدونی بهرحال روزی از سمت همین آدم هم طرد میشی.
ازاول کتاب من با شخصیت اول کتاب همذات پنداری کردم، فکرمیکردم تسکورای بی رنگ در واقع خودم هستم که شاید بارها توسط آدم های متفاوت زندگیم طرد شدم و اینکه تسکورا دائما این ترس از طرد شدن رو همراه با خودش حمل میکرد، اینکه هر لحظه اطرافیانت ممکنه متوجه بشن تو از درون تو خالی و بی رنگ هستی و تو رو طرد کنن، توی روابط عاطفیت میترسی یک لحظه همه چیز از هم بپاشه و انتخاب نشی، فکر میکنم تجربیات آدم ها میتونه تا حد زیادی دیدگاهی رو که نسبت به خودشون دارند رو تغییر بده، وبرای تسکورا اسمش که رنگی نداشت و طرد شدن از سمت گروه چهار نفره دوستانش این کار رو انجام داد.

تسکورا تا حد زیادی شخصیت نزدیک به من داشت، دوست داشتم با شخصیت شادتری همذات پنداری کنم اما در آخر فکر میکنم خودم هم بی رنگ باشم.

یکی از چیزهایی که تسکورا ازش صحبت کرده ارتباط کم رنگی هست که با پدرش داشته، جایی میگه به یاد نمیارم که حتی یک بار با پدرم جایی رفته باشم، من هم همین حس رو در ارتباط با پدرم دارم ، توی انگلیسی واژه ای وجود داره به اسم craveمن فکر میکنم که نوعی ارتباط عمیق تری رو با پدرم craveمیکنم، شایدبشه گفت دلم میخواد ارتباط عمیق تری داشتم، اما واژه craveرو خودم برای نیاز به این نوع ارتباط مناسب تر می دونم.

در آخر با خودم گفتم اگر شخصیت تسکورا بتونه توی رابطه اش با سارا موفق باشه و یه جورایی سارا اون رو بپذیره، شاید من هم بتونم امیدی برای خودم داشته باشم، اما خب موراکامی پایان رابطه تسکورا و سارا رو باز گذاشته، نمیدونم باید از نویسنده ممنون باشم یا ناراحت از اینکه پایانی که میخواستم رو بهم نداده، اما دارم بهش فکر میکنم و فکر میکنم که قراره همیشه بهش فکر کنم، بذارم شخصیت ها توی ذهنم ادامه داشته باشن، به پایان هایی که میتونن داشته باشند فکر کنم، راستش خیلی وقت ها به این فکر میکنم وقتی یک کتاب رو می بندم از خودم میپرسم الان شخصیت ها دارند چیکار میکنن، انگارداستان ها تموم نشدن، انگارشخصیت ها زنده میمونن، جایی در خاطر ما ، وقتی باز بهشون فکر میکنیم زنده هستند و ما میتونیم به اینکه چه کاری میکنند فکر کنیم.

از بین کتاب هایی که از موراکامی خونده بودم ، جنگل نروژی برای من بهترین بود، و من فکر میکردم موراکامی یه نویسنده معمولی باشه، تا اینجا برای من اینطور بود، ولی بعد از این کتاب، بعداز خوندن نوع روایت کتاب، شخصیتها و شبیه بودن تسکورا به خودم، گریه هایی که با این کتاب کردم، موراکامی دیگه یه نویسنده معمولی نیست ۱۰/۱۰، موراکامی رو واقعا تحسین میکنم.

در آخر عکس کتابم نشون میده من چقدر این کتاب رو دوست داشتم، چقدر برام عزیزه، شخصیت ها، داستان، پایان ، آهنگ ها، همه چیز، و چقدر این کتاب رو به سینه میفشارم چون جایی هست که بهش نزدیکه یعنی قلبم و حتی نوشتن ازش باعث میشه قلبم تند بزنه، باورکنید قبل از اینکه ریوم رو اینجا بنویسم بارها برای در و دیوار توضیحش دادم، و روزایی که میخوندمش بارونی بود و میدونم تا ابد قراره این روزها رو یادم بمونه☂️☔⛈️
        

5

"من زنده‌ا
          "من زنده‌ام، من می‌کشم. من قدرت سرسام‌آور خدای نابودکننده را به کار می‌برم که قدرت خدای آفریننده، در مقابل آن، تقلید مسخره‌ای بیشتر نیست. این است خوشبخت بودن. خوشبختی همین است، همین رهایی طاقت‌فرسا، همین تحقیر نسبت به هرچه که هست، همین خون و نفرت دور و برم، همین تنهایی بی‌نظیر مردی که سرتاسر زندگیش را در پیش چشم دارد، همین شادی بی‌حد و حصر قاتلی که کیفر نمی‌بیند، همین منطق قهاری که زندگی مردم را خرد می‌کند، که تو را خرد می‌کند، کائسونیا، تا عاقبت، آن تنهایی جاوید را که آرزو دارم کامل کنم. "

نمایش‌نامه کالیگولا، بر اساس سرگذشت سومین امپراطور روم است که جزو وحشتناک‌ترین پادشاهان تاریخ از آن یاد می‌شود. بر اساس منابع تاریخی، کالیگولا، با خواهران خود بی‌پرده رابطه‌جنسی داشت و سر پدران را مقابل پسران می‌برید.
شروع داستان، که از نظر تاریخی تقریبا دقیق است، با برگشتن کالیگولا به کاخ، بعد از اینکه به دلیل مرگ خواهرش ناپدید شده بود آغاز می‌شود. او که حالا، دچار نوعی جنون شده، حرف از به دست آوردن ماه می‌زند، تا شاید آزادی‌اش را به دست بیاورد؛ مگر در عقیده او آزادی همان ممکن کردن ناممکن‌ها نبود؟
در پرده دوم، کالیگولا دیگر تبدیل به یک مستبد کور ذهن شده است که عبایی از هیچ‌کاری ندارد؛ و البته نیاز به هیچ دلیلی برای ارتکاب جنایت! 
جالب‌ترین شخصیت از نظر من، کرئاست؛ شخصی که می‌خواهد تنها زندگی کند و خوشبخت باشد و این مسئله، انگیزه‌ای حتی بیشتر نسبت به بزرگ‌زادگان تحقیر شده و یا اسکیپون که پدرش دست کالیگولا کشته شده به او می‌دهد تا کالیگولا را از سر راه بردارد. 
کالیگولا بعد از مرگ دروسیلا می‌فهمد "آدم‌ها می‌میرند ولی خوشبخت نیستند" او شاید خوشبختی خود را در آزاد بودن می‌دید، آزادی‌ای که در پایان، پس از آن‌همه جنایت، فهمید نه آنرا به دست آورده و نه توانسته حتی قدمی به سمت ماه بردارد.

"من باید به آن ها یک هدیه شاهانه بدهم، هدیه برابری همه انسان ها. و وقتی همه در یک سطح قرار بگیرند، هنگامی که نا ممکن به زمین بیاید و ماه در دستان من قرار گیرد، شاید بعد از آن من به موجودی بهتر تبدیل شوم و جهان تازه شود، پس از آن است که دیگر آدم ها نخواهند مرد و شاد خواهند بود."
        

10

در این کتا
          در این کتاب آگاهی‌بخش و غیرداستانی، کارولین کریادو-پرز نشان می‌دهد که چگونه بیشتر داده‌ها علیه زنان تعصب دارند. از پزشکی و فضاهای عمومی گرفته تا حتی نحوه‌ی طراحی گوشی‌های هوشمند 
 انگار بیشتر سیستم‌ها نیمی از جمعیت را نادیده می‌گیرند. 

آیا می‌دانستید که علائم پزشکی در زنان معمولاً کمتر مورد تحقیق قرار می‌گیرد؟ یا اینکه کمربندهای ایمنی طوری طراحی شده‌اند که برای مردان مناسب باشند و این می‌تواند زنان را در تصادفات رانندگی در معرض خطر بیشتری قرار دهد؟ 

فکت جالب: آیا می‌دانستید که زنان تقریباً دو برابر بیشتر از مردان ممکن است عوارض جانبی شدید از داروها را تجربه کنند به خاطر اینکه تحقیقات کمتری در مورد تأثیر داروها بر زنان انجام شده است؟ 

کتاب Invisible Women با ساختاری منظم و پر از داده‌ها و تحقیقات علمی، به بررسی تعصبات پنهان در دنیای ما می‌پردازد. این کتاب در چندین بخش به موضوعاتی مثل بهداشت، حمل‌ونقل، فناوری و سیاست‌های عمومی پرداخته است. هر بخش با مثال‌های واقعی و شواهد علمی شما را به چالش می‌کشد که تصور کنید چطور دنیای اطراف شما برای نیمی از جمعیت طراحی نشده است.

کارولین کریادو-پرز نویسنده، روزنامه‌نگار و فعال بریتانیایی است که به خاطر کارهایش در زمینه نابرابری جنسیتی شناخته می‌شود. او در رشته ادبیات انگلیسی تحصیل کرده و سپس به مطالعه اقتصاد رفتاری و فمینیستی پرداخته است. فعالیت‌های او تأثیر زیادی بر سیاست‌ها داشته است، از جمله کمپین‌هایی برای قرار دادن تصاویر زنان بر روی اسکناس‌های بریتانیایی و بهبود نمایندگی زنان در فضاهای عمومی.
سبک نوشتاری کریادو پرز واضح، جذاب و مبتنی بر داده‌ها است، که اغلب تجزیه و تحلیل‌های آماری را با مطالعات موردی واقعی ترکیب می‌کند. او مسائل پیچیده را به شکلی قابل درک بیان می‌کند که هم برای مخاطبان عمومی و هم برای مخاطبان علمی جذاب است.

اگر دوست داشتید که ویدئوی معرفی کتاب و معرفی نویسنده رو ببینید، می‌تونید به پیج اینستاگرام پادریویو سر بزنید.

www.instagram.com/pod_re_view
        

11

          تا شصت درصد کتاب که پیش رفتم فکر می‌کردم ژانر کتاب سورئاله  و بعد با خودم گفتم شایدم تم روانشناسی داره و شخصیت اصلی داستان پارانویا ! 
جلوتر متوجه شدم که چقدر عرفانیه و استفاده از داستان‌های عرفانی شمس و مولانا و عطار و دیگر المان‌ها وسیله نیست و می‌تونه هدف کتاب باشه !
جاهایی در خلال کتاب و در پند پایان هم « قصه گفتن و نوشتن و نوشته» رو همردیف زندگی و به قدر زندگی شگفت‌انگیز می‌دونه و حتی تنها وسیله و تنها روش برای خود بودن!

الان که کتاب رو تمام کردم اینجوری‌ام که حدس‌هام خیلی هم بیربط نبودن چون توی همه‌شون گمگشتگی و به تبعش میل به هویت داشتن و در جستجوی خود بودن مشهوده! اونجا که ارتباطتت رو با خودت و واقعیت خودت و زندگیت از دست می‌دی به سورئال پناه می‌بری آگاهانه ( با دیدن فیلم و خوندن کتاب و مصرف مواد و …) یا ناآگاهانه ( و در اثر بیماری‌های روحی روانی )! 
از طرفی هم سرودن،نوشتن، خلق کردن، خالق بودن، همه‌شون نتیجه‌ی تجربه‌ی نوعی فقدانه! حتی به قدر لحظه‌ای! حتی بقدر لحظه‌ای همدل و همدرد شدن با فقدان‌دیده! نتیجه‌ی فقدان تعادل در لحظاتی از زندگی‌یه! 
از دست دادن تعادل در احساسات مثل جریحه‌دار شدنمون موقعی که کودکی رو در حال دستفروشی در سرمای زمستون می‌بینیم!( البته اگه کثرت این صحنه‌ها ما رو سِر نکرده باشه )
 عدم تعادل در ادراک وقایع زندگی مثل سرخورده شدنمون وقتی که همه‌ی مدارک قانونی به نفع موکلمونه و رای نمی‌گیریم چون به دست‌هایی که نمی‌بینیمشون اما درکارند عادت نکردیم!
 عدم تعادل در فهم و شناخت خود مثل تجربه‌ی گمگشتگی مثل وقتی که همه‌ی اهدافمون رو تیک زدیم اما هنوز هم به احساس رسیدن نرسیدیم!
همه‌ی این تجربیات می‌تونه شاعر رو تحریک ‌کنه به سرودن! نویسنده رو به نوشتن و خبرنگار رو به تهیه گزارش! و خلق می‌تونه علاوه بر خودِ « بودن » به « خود بودن»مون کمک کنه!
از معدود کتابایی بود که وادار به نظر نوشتنم کرد! حتما تعادل من هم به هم خورده و کمی به خودم نزدیک‌تر شدم!
        

13

مهدی ملکی

مهدی ملکی

2 روز پیش

        ویچر (لهستانی: Wiedźmin) عنوان مجموعه‌ای در ژانر خیال‌پردازی از نویسندهٔ لهستانی آندژی ساپکوفسکی است. شخصیت اصلی این مجموعه از داستان‌ها گرالت ریویایی در نقش یک شکارچی (از دید عوام جادوگر) دارای توانایی فراطبیعی است که با کمک تمرین‌ها و فعالیت‌های بدنی مخصوص، توانایی مبارزه و از میان برداشتن موجودات مرگبار اهریمنی و پلید را به دست آورده است. او همچنین با نام گرگ سفید و قصاب بلاویکن (نام یک اقلیم تسخیر شده توسط هیولاها) شناخته می‌شود.[۱] او با سفر به نقاط مختلف اقلیم، به شکار هیولاهایی می‌پردازد که مردمان سرزمین را آزار می دهند. از این مجموعه تاکنون سریال‌های تلویزیونی، بازی‌های ویدیویی و یک سری رمان مصور اقتباس گردیده. مجموعهٔ کامل این سری با عنوان ویچر یا همان شکارچی هیولا شناخته می‌شود. مجموعهٔ کامل این کتاب‌ها به زبان‌های مختلف و از جمله انگلیسی نیز ترجمه گردیده.

این کتاب در جلد اول بسیار عالی و قوی شروع شده 
خواندنش رو به همه علاقه مندان به فانتزی توصیه میکنم 
      

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

10

          به نام خدا
راه جامعه مطلوب یکی است، باید این راه رو رفت!


کتاب خرد سیاسی، توسط سید علی محمودی پژوهشگر ایرانی نگاشته شده است. این کتاب همان‌طور ‌که در اسم آن هم نوشته شده است جستارهایی در باب آزادی، اخلاق و دموکراسی است. 

این کتاب، همان‌طور هم که گفته شد، جستار است. نظرات و تحلیل‌های نویسنده در باب این سه حوزه و همچنین اندیشمندان آن حوزه پرداخته است. وی از هر کدام  اندیشمندان سیاسی دیدگاه خودش را ارائه می‌دهد و همچنین میخواهد نتیجه بگیرد که دموکراسی خوب است، گرچه که در لابه‌لای متن هم نقدی به دموکراسی نوشته شده است، اما نقدی که به دموکراسی خدشه‌ای وارد نشود.

اول کتاب به دو اندیشمند و فیلسوف معروف تاریخ بشر می‌پردازد و یکی از آن فیلسوفان را نقد می‌کند. افلاطون و ارسطو. به اندیشه‌های افلاطون، و جامعه آرمانی اشاره می‌کند. و بعد هم ارسطو و معنی شهروند خوب از دید ارسطو را.

در ادامه به ما‌کیاولی اشاره می‌کند و او را خُنیاگر روح دوران تجدد می‌نامد. دید او را به قدرت و ذات بشر و شیوه حکومتداری بررسی می‌کند، در بخش دوم نویسنده مصاحبه خودش را که درمورد ما‌کیاولی و اندیشه‌هایش هست را در کتاب آورده است. اینجا در قالب سوال و جواب نگارش شده است. البته در ادامه هم از این قالب استفاده کرده است. از دید من، کتاب با این روش نگارش فرقی با یک مصاحبه تخصصی که در سایت‌های اینترنتی میخوانی نیست. این شیوه به نظر بنده شیوه‌ای که در قالب کتاب آورده بشود نیست. کاش که نویسنده فقط همین قالب را در این بخش می‌آورد.

در ادامه به اندیشه‌های هابز و لاک می‌پردازد. وضع طبیعی و دیدگاه‌های این دو فیلسوف از این وضع. هابز که به سرشت انسان همانند ماکیاولی بد می‌شمارد و انسان را گرگ انسان می‌داند و با تشکیل لویاتان وضع هرج و مرج و کشتار بهبود میابد. و لاکی ‌که اعتماد به عقل انسان دارد. اگرچه که وضع طبیعی را نادیده نمی‌گیرد، ولی به خرد و عقل انسان هم در این وضع اعتماد دارد. تساهل و مدارای که لاک اعتقاد دارد، نویسنده هم به آن توجه خاصی در این کتاب می‌کند، و آن را در جامعه ایران سفارش می‌دهد.

بعد به روشنگری میپردازد. و از کانت هم شروع می‌کند. کانت در باب شعار روشنگری اشاره می‌کند ""دلیر باش در به کار گرفتن فهم خویش! این است شعار روشنگری"". نویسنده هم از روشنگری دفاع می‌کند، البته نویسنده هم همانند لاک و کانت از عقل بشری دفاع می‌کند. 

در آخر هم به فایده‌گرایی و آلکسی دوتوکویل می‌پردازد.

نویسنده در نگارش این کتاب، از خرد، آزادی و دموکراسی اشاره ‌می‌کند. اندیشمندان این حوزه را طرح می‌کند. وی با نگارش این کتاب فقط میخواسته است به این نتیجه برسد که این واژه‌ها خوب هستند و جامعه ایران هم اگر بخواهد به وضع مطلوب برسد، باید این واژه ها نیز نهادینه بشوند. انگار که نویسنده میخواسته اندیشه خودش را صادق کند، و بعد خواننده که با خود می‌اندیشد که چرا این اندیشه خوب است و چرا باید ما هم راه آنها را برویم؟ نویسنده می‌گوید،‌به این دلیل که لاک گفته. ببین که جامعه هابز چقدر ترسناکه، ببین که روشنگری خوبه؟ ببین با  دمکراسی چقدر پیشرفت میکنی!

فکر میکنم نویسنده آشنایتی با جامعه ایرانی ندارد. نمی‌شود جامعه ایرانی را با جامعه اروپایی مترادف دانست. جامعه ایرانی راه و روش زیست خود را دارد. شیوه حکومت‌رانی خودش را دارد. تاریخ خودش را دارد. فرهنگ خودش را دارد. اگر این حوزه‌هایی که در کتاب اشاره شده است، بخواهد به ظاهر وارد ایران بشود، تفسیر بد وارد بشود. جامعه به هرج و مرج خواهد رسید. اگر هم جامعه ایرانی بخواهد به آن جایگاه برسد، باید خودش تجربه کند، تا بتواند آنها را معنا کند. و زیست کند. ما می‌بینم که بعضی از این واژه‌ها در ایران کاملا برعکس به آنها عمل می‌شود. آزادی را رهایی میبیند، اگرچه که در این کتاب هم اشاره شد که آزادی چه معنایی دارد و یعنی رهایی نیست. منظور بنده این است ‌که نمی‌شود با آوردن واژه در ایران، بتوان دگرگون کرد. باید تجربه ‌کرد. باید اصلاح کرد. اصلا نمی‌دانم چه اصراری است که ما لیبرال بشویم؟ یا اینکه جهان اول؟ یا اینکه برویم به سمت جهانی شدن؟ کامل نفی نمیکنم. اما واقعا سوال است که چه کسی و چه کسانی می‌خواهد جهان رو یکپارچه کنند؟ و جهان اول شدن خوب است!

نویسنده در این کتاب توصیه و پند داده است. راه پیشرفت را نشان داده است. و در آخر ما هم باید این راه را برویم. اصلا قصد این را ندارم که آزادی، دموکراسی، روشنگری، تساهل و مدارا و... نقد کنم. بنده در اون حد نیستم، فقط دیدگاه خودم را از این کتاب نوشته‌ام.

در آخر هم این کتاب رو به کسانی که هیچ پیش زمینه‌ای از علم سیاست ندارند، پیشنهاد نمی‌دهم. کتاب‌های ارزشمند و بهتر زیادی هستند که بشود اندیشمندان و فیلسوفان سیاسی و همچنین نظریات سیاسی را مطالعه کرد. اما اگر پیش زمینه‌ای در این حوزه دارید، بخوانید. دیدگاه‌های مختلف را بخوانید، اگرچه که نقد دارید.

        

22

          به نام او

بیش از یک ماه پیش درست در همان روزی که منتشر شد، خواندمش. و می‌خواستم چیزی بنویسم که زمان خورد و نشد ولی بر سبیل عادت و آنچه بر خود لازم می‌دانم چند کلمه‌ای در مورد این اثر آقای ایرج پارسی‌نژاد می‌نویسم. من هرچه از ایرج پارسی‌نژاد خوانده‌ام متوسط و متوسط رو به پایین بوده است. در زمینه نقد و پژوهش ادبی حرف چندانی برای گفتن ندارند. البته ادعای خاصی هم ندارند. درباره ادبیات معاصر می‌نویسند. خدا حفظشان بفرماید.

ایشان در مقدمه اظهار ارادتی تام و تمام به نیما دارند و می‌گویند که می‌خواهند از خلال یادداشت‌ها  نیما را برای مخاطبان به تصویر بکشند. اولا که مشخص نیست این «یادداشت‌ها» به کدام یک از آثار منثور نیما دلالت دارد. یادداشت‌های روزانه؟ نقل قول‌ها؟ نامه‌ها؟ آثاری چون «حرف‌های همسایه» یا «ارزش احساسات»؟ مولف مشخص نمی‌کند که منظورش از یادداشت‌ها چیست. او به فراخور قصدی که دارد به هریک از این نوشتجات ارجاع می‌دهد. حالا قصدشان چیست؟ مقدمه می‌گوید دوستدار نیما می‌خواهد او را بشناساند. ولی متن می‌گوید فردی درصدد تخریب نیما است و می خواهد او را آدمی ضعیف‌النفس، دمدمی‌مزاج، عصبی، دیوانه و ... نشان دهد. شک نیست که نیما مانند هر شاعری در سن پیری با مشکلات عدیده ای روبرو بوده در برخی موارد در حق دیگران بی‌انصافی به خر ج داده، نسبت به برخی شاگردانش سوءظن داشته، حرفهای نادرست و قضاوتهای اشتباه درباره شعر خودش و دیگران داشته. ولی اینکه ما از نوشته‌های او قسمتهایی را دستچین کنیم که تمام این موارد در کنار هم قرار بگیرد. از قصد و نیتی مرموز حکایت دارد. فقط کوتاه به قسمت «عالیه جهانگیر» همسر نیما اشاره می‌کنم. پارسی‌نژاد طوری نوشته که انگار هیچ عشق و علاقه‌ای بین عالیه و نیما نبوده و عالیه او را تحمل می‌کرده یا نیما اصلا اهل کار و تلاش نبوده و وبال عالیه بوده است. نامه‌های نیما به عالیه خصوصا در سالهای ابتدای زندگی مشترک آنها و همچنین «سفرنامه رشت و بارفروش» این تصویر پارسی‌نژاد از رابطه نیما و عالیه را رد می‌کند. این دو دوستدار هم بوده‌اند و سالها در کنار هم زندگی کرده‌اند و البته عالیه در زندگی با شاعری که در طول حیات خود قدری فراخور کارش ندیده، سختی بیشتری را متحمل شده است. ولی او تا آخرین روزهای زندگی‌اش عاشقانه نیما را دوست داشت و تمام سعی و همتش را معطوف به چاپ هرچه بهتر آثار او کرد.
باری این کتاب به یک بار خواندن آن‌هم برای کسی که نیما را می‌شناسد نه آن‌که بخواهد با نیما آشنا شود، می‌ارزد. در غیر این صورت تاثیر منفی خواهد گذاشت.
        

30