یادداشت‌ها

عشق... سرن
            عشق... سرنوشت.... انسانیت.... ظلم....
نههههه.... بازم نمیشه این کتابو توصیف کرد،
اصن از چیش بگم براتون؟ ؟

بعله هوگو این کتابو در نقد اشرافیت انگلستان نوشت، ولی آیا فقط اشرافیت بود؟ خیر
همه چیز بود
تاریخ بود
اخلاق بود
عشق بود
طبابت بود 
الهیات بود
فلسفه بود
هنرمندی بود
اسطوره شناسی بود

نه نه.... وصفش محاله
هرچی براتون بنویسم، معنای استقامت یک کودک فوق بی پناه رو نمیتونم بیان کنم،
هرچی بنویسم نمیتونم از وحشت یک شب طوفانی بر پهنای بیکران دریا و صخره بگم براتون،
هرچی بنویسم بازم قلم در هزارتوی اشراف زادگی آن زمان از فرط ظلم و جور نمیچرخه که نمیچرخه...

تا نخونید نمی‌فهمید که وقتی پای فروش یک بچه می‌نویسند (به فرمان پادشاه) چ آه جانسوزی گلوتون رو خواهد سوخت،

از عشق زمینی بگم براتون؟!
دیدید یک از ریخت افتاده عاشق یک نابینا بشه؟! عمرا
اینم نمیتونم وصف کنم،

حمایت برادر از برادر ناتنی دیدید؟ زیااااد
و نه اینکه بخاطرش با تمام هیمنه اشرافیت در بیفتی،

این کتاب بهتون حس عاشقی میده
حس دلدادگی میده
حس ترس و وحشت
حس تک و تنها موندن ور امواج خروشان دریا میده،
حس وحشت سیاهچال و ناامیدی محض میده،
حس هوا و هوس میده،
حس دارا بودن و بزرگ‌زاده بودن مطلق میده،
حس بی کسی میده،
حس غرور انسانیت میده،

برید بخونید بلکه آدم شیم... 🥺🥺😪

پ. ن: مث سایر آثار هوگو، فقط نقشه نداشتن رو اعصاب بود 😬😬
          

42

            اثری ژرف ، تکان دهنده  و اخلاقی از دوبالزاک نویسنده فرانسوی قرن هجدهم را تمام کردم. تمام مفاهیم و تصوراتی که از جوانی ، میان سالی و کهن سالی در ذهن داشتم فرو ریخت و چه بسا روی سرم آوار شد. اینکه هرچه بیشتر سعی در محبت بیشتر حتی به فرزندانت کنی در نهایت امر وقت خاک کردنت هم نیستند.
 و اینکه اگر احترام می‌خواهی باید کمتر احترام بگذاری و سعی کنی جیبت را بیشتر پر کنی تا دل و مغز‌ت را.
 همه‌ی اینها بیشتر مرا از آینده ترساند. 
آینده‌ای که پیش روی کشورم است و رنسانسی با طعم بورژوازی که طبقات بالا نشین آنرا حکومت می‌کنند.
جناب مهدی سحابی مترجم خوب مان در مقدمه کتاب این اثر را حماسه‌ی پدری  و شعر مهر پدری نامیده اند که بسیار نکته‌ی درستی‌ست. ما با یک تراژدی مواجه می‌شویم که تمام ابعاد زندگی را در خود جای می‌دهد. 
اگر پدر هستید این کتاب تکان‌تان می‌دهد هرچند اگر پدر هم نباشید دست‌کم غمی در قلبتان به ارمغان می‌آورد.
و در کل این کتاب را از دست ندهید.
          

24

سجاد علی پور

2 روز پیش

                تراژدی هملت، شاهزاده ی دانمارک(سوگنامه ای فلسفی) نوشته ی ویلیام شکسپیر:
تاریخ نخستین اجرا: 1602 میلادی
از متن اصلی نمایشنامه، سه متن مختلف در دست است.
نسخه اول هملت نوشته خود شکسپیر بوده، نسخه دوم را ناشری به نام جان تروندل که شغلش سرقت ادبی بوده به چاپ می رساند
و نسخه سوم چاپ نو هملت خود شکسپیر  هست که پشت جلد آن نوشته شده بود :(( صحیح ترین و کامل ترین نسخه.))
اما همین نسخه هم مورد تردید صاحب نظران است.
همین دگرگونی و پریشانی نسخه ها سبب شده که بعد از وی ادیبان و هنرشناسان و محققان به فکر بیفتند تا نسخه ی اصلاح شده ای از این نمایشنامه تهیه کنند و از همینجا اختلاف نظر ها آغاز می گردد.
داستان هملت زاییده ذهن خودِ شکسپیر نیست. در کتاب تاریخ دانمارک، نوشته ی مورخ دانمارکی، ((ساکسو_گراماتیکوس)) که به سال 1200 میلادی تألیف شده،  از سرگذشت هملت(شاهزاده دانمارک) سخن به میان آمده است.
در سال های نخست نیمه ی دوم قرن شانزدهم کتابی به نام وقایع غم انگیز تاریخ به زبان فرانسه منتشر شد که نویسنده آن فردی به نام ((فرانسوا دو بلفوره)) بود و در این کتاب سرگذشت هملت را از تاریخ ساکسو گرماتیکوس اقتباس کرده بود. تردیدی نیست که شکسپیر به این کتاب که تاریخ انتشارش 23 سال پیش از نگارش نمایشنامه بوده دسترسی یافته و چهارچوپ داستان را با تغییراتی مبنای اثر خود قرار داده است. (شکسپیر زبان فرانسه را می دانسته است.)از دیگران منابع نمایشنامه ‌شکسپیر، نمایشنامه ی هملت نوشته ی توماس کید هست. افزوده های توماس کید به نمایشنامه هملت شامل ظهور روح پدر هملت که از او می خواهد انتقام بگیرد، مسموم کردن عموی هملت و، جنون و مرگ اوفلیا، و ساختار «داستان در داستان».
توماس کید چندین نمایشنامه ی مشهور نوشت که امروز تاریخ به نام درام نویسان نامدار دیگری از جمله شکسپیر ثبت کرده است و نمایشنامه های او به تدریج به وادی فراموشی سپرده شد.
هملت، در تراژدی شاهزاده ی دانمارک، انسانی است مهربان، متواضع، مبادی آداب، شجاع و دانشمند. او را نمی توان فریب داد و از چیزی که بیش از هر چیز نفرت دارد، دروغ و ریا هست. تنها عیب او ((تردید)) است، می داند به او خیانت شده، می داند باید انتقام بگیرد، امّا تردید و دودلی استواری شخصیت او را خرد و در هم شکسته است. 
او از روز نخست یک انسان کمال جو و کمال پسندی بوده است. پدرش در نظر او مظهر یک انسان کامل و یک پادشاه کامل بوده است. و مادرش مظهر یک زن شریف و فداکار و فرزند دوست، اما هنوز دو ماهی از مرگ شوهر نگذشته با دیگری پیوند مهر بسته، آن هم با مردی که وی از او نفرت دارد. این حیرت و ناباوری متدرجاً به دردی جانکاه مبدل می شود تا اینکه ناگهان در می یابد که پدرش قربانی توطئه شده، عموی هملت، دستش را به خون وی آلوده و در همان حال مادرش را فریب داده و با وی همبستری کرده است، اینجاست که آن ضربه ی هولناک فرود می آید، این انسان کمال پسند مبدل به یک بیمار مالیخولیایی می شود، از همه کس و همه چیز گریزان می گردد، حتی از عشق و زن روی بر می گرداند و چون قادر نیست، مانند غریق افتاده در گردابی، خود را از فشار سهمگین و خرد کننده این درد برهاند، در نتیجه راه زندگی را گم می کند، در کار خود سرگشته می شود و به درستی نمی داند باید چه کند. 
در اینجا سؤالی مطرح می شود، آیا لازم بود هملت از عموی خیانتکار خود انتقام بگیرد و آیا امکان نداشت که این شاهزاده ی دانمارکی در میانه ی دوراهه ی تردید، عفو و گذشت را بر انتقام و کیفر ترجیح بدهد؟ 
پاسخ اینست که در عصر ویلیام شکسپیر، در دوران الیزابت اول که نهضت ((پیوریتانیسم)) یا طرفداری از سادگی در عقیده و ایمان در انگلستان رواج گرفته بود، انتقام رویاروی خیانت بود، هر که خیانت می دید می باید از خیانتکار انتقام بگیرد و هر که خیانت می کرد می بایستی کیفر ببیند. 
نکته ی دیگر اینکه صحنه های داستان، بنابر محتوای نمایشنامه، می باید در مکان های نیم تاریک و سرد باشد، چنانکه در آغاز نمایشنامه، ببیننده متوجه می گردد که زمستان سردی است و صحنه ی در ایوانی مقابل قلعه ی ((کرونبرگ)) واقع در ((الزینور)) از کشور دانمارک شروع می شود. 
داستان بدین‌گونه است که روحِ پدرِ هملت که  کشته شده، افسرده و غمگین، برابر فرزند ظاهر می شود و بر او این راز را فاش می سازد که وی کشته ی ستم ((کلودیوس)) برادر جفاکار خود است و او خونش را بر زمین ریخته تا از یک طرف تخت سلطنت و از سوی دیگر همسر او را تصاحب کند. هملت ناگهان در برابر وظیفه ی بسیار خطیری قرار می گیرد، اینکه به قصاص خون پدر، خون عموی خود را نیز بر زمین ریزد، دیگر از آن پس کاخ شاهی برای او زندانی هراس انگیز می گردد، پیوند مهر خود را با ((اوفلیا )) می گسلد، پولونیس، وزیر فرتوت کلودیوس را در حال استراق سمع می کشد و توسط پادشاه و در حفاظت دو نگهبان خائن و بد نهاد به انگستان روانه می شود. در راه، با تمهیدی نامه را می گشاید، از محتوای آن باخبر می شود، متن نامه را تغییر می دهد و در نتیجه، به جای آنکه گردن خودِ وی با تبر جلاد از تن جدا شود، دو مأمور ستم پیشه را روانه ی گورستان می سازد. بازگشت او به وطن، پس از چندی دربدری، برای همه بهت آور است، هملت راز درون را با ((هوراشیو)) تنها دوست و هواخواه خود در میان می نهد، اوفلیا، محبوب پاکدلش در گذشته است، از غم دوری دلدار کارش به جنون کشیده و سر انجام خویشتن را در دریا غرق کرده است، ((لایرتس)) فرزند آتشین خوی پولونیوس(وزیر کلادیوس که به دست هملت کشته شد)، از سفر فرانسه بازمی گردد، از ماجرای مرگ پدر و در گذشت غم انگیز خواهر آگاهی می یابد و مصمم می شود انتقام خون آنان را از ((هملت)) بازستاند. پادشاه صحنه ی مبارزه ای برای هر دو ترتیب می دهد، چون به قدرت بازوی ((هملت)) اعتقاد بسیار دارد، نخست جامی از زهر در دسترس هملت قرار می دهد تا در آن هنگام که وی احساس تشنگی کرد آن را بیاشامد و آنگاه پنهانی نوک شمشیر ((لایرتس)) را به شرنگی قتال می آلاید تا اگر جراحتی بر او وارد ساخت کاری باشد. 
 اما این کار مصیبت دیگری به بار می آورد، گرترود مادر هملت و ملکه ی دانمارک که هرگز از نقشه ی پلید شوهر خود خبری نداشت، جام زهر را می نوشد و دیده بر حیات فرو می بندد. نبرد آغاز می شود، هملت زخمی هولناک بر می دارد و در آن هنگام که دو مبارز، شمشیر خود را طبق سنت زمان تعویض می کنند، لایرتس از سلاح زهرآلود جراحتی بزرگ برمی دارد و از پای می افتد، در لحظه ی مرگ، رقیب که از کار خود پشیمان گشته بود، حقیت را با هملت در میان می نهد و می گوید که عامل همه ی این سیه روزی ها ((کلودیوس)) عموی او بوده، هملت فرصت را از دست نمی دهد، دشنه را در قلب او فرو می کند و بدینسان طومار حیات ننگین او را بر می چیند. 
تراژدی ((هملت)) با مرگ خودِ وی پایان می پذیرد، امّا هر چه هست اینکه روح پدر انتقام خود را از مسبب اصلی فاجعه گرفته است. 
اکنون باید از خود بپرسیم ((آیا هملت به راستی دیوانه بود؟)) 
مسلماً پاسخ این پرسش، مثبت نیست. هملت دیوانه نبود بلکه انسانی بود متفکر و متعقل، اما در زیر فشار سهمگین اندوه و تردید، اعتدال خود را از دست داده بود، او باید انتقام خود را از کسی که خون پدرش را به خاک هلاکت ریخته بود بگیرد، امّا در دوراهی شک باقی مانده بود. چرا شک داشت؟ زیرا آن کس که به او گفته بود ((کلودیوس یک غاصب تبهکار است.)) یک روح بود و این امکان وجود داشت که روح زاییده ی تخیل خودِ او باشد. (منبع: سیری در بزرگترین کتاب های جهان، حسن شهباز) 
نمایشنامه ی هملت پس از «کتاب مقدس»، بیشترین تعداد تفاسیر در زبان انگلیسی را به خود اختصاص داده «شکسپیر» در میان التهاب و تلاطمی که در داستان های مرسوم درباره‌ی مفهوم «انتقام» وجود دارد، یک درامای روانشناختیِ هوشمندانه را قرار داده است که پرتنش‌ترین رویداد آن، به جهان درون‌نگرانه‌ی «حدیث نفس» یا «خودگویی» (تکنیکی در تئاتر) تعلق دارد: «هملت» پس از شنیدن صحبت های «شبح»، می پذیرد که انتقام مرگ پدرش را بگیرد؛ اما این جهان درونیِ افکار و عواطف اوست که از طریق تکنیک «حدیث نفس» (هنگامی که کاراکتر به جای صحبت با کاراکترهای دیگر، به صورت مستقیم با مخاطبین صحبت می کند، انگار در حال فکر کردن با صدای بلند است)، توجه مخاطبین را به خود جلب می کند—به‌گونه‌ای که انگار دو نمایشنامه به صورت همزمان در حال رقم خوردن است.(منبع: ایران کتاب) این نمایشنامه، بلند ترین نمایشنامه شکسپیر است. (منبع: ویکی پدیا) 
فیلم های مطرحی که از روی هملت ساخته شده است:
1_هملت 1948 به کارگردانی لارنس الویه
2_هملت 1964 به کارگردانی گریگوری کوزینتسف 
3_هملت 1990 به کارگردانی کنت برانا

این اثر توسط مسعود فرزاد، محمود اعتماد زاده، علاء الدین پازارگادی، میرشمس‌الدّین ادیب‌سلطانی، ابوالحسن تهامی و علی رضا مهدی پور به فارسی ترجمه شده است. 

        

با نمایش یادداشت داستان این کتاب فاش می‌شود.

11

فاطمه رجائی

2 روز پیش

زری از یوس
            زری از یوسف می‌پرسد: "تو می‌دانی سووشون چیست؟"
یوسف می‌گوید: "یک نوع عزاداری است. همهء اهل ده بالا امشب می‌روند."
کتاب سووشون روایت زندگی زری و یوسف در بازه زمانی جنگ جهانی دوم(حضور متفقین در کشور یعنی حدود سال ۱۳۲۰) در شیراز است...
.
نمیدونم چی میتونم درمورد این کتاب بنویسم، حس می‌کنم هرچه بنویسم تکراریه!
«سووشون» به عنوان یه شاهکار شناخته می‌شود و منم با همین تصور شروعش کردم، شاید یکی از دلایلی که باعث شد کمی توی ذوقم بخورد همین بود؛ اینکه توقع خیلی زیادی از این کتاب داشتم.
.
✨چند نکته:( فاقد اسپویل)
۱. این کتاب بیشتر حول محور نگرانی‌ها، دل‌مشغولی‌ها و دغدغه‌های زری است. وقتی کتاب‌رو می‌خواندم کتاب «چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم» در ذهنم تداعی می‌شد.
به نظرم کتاب خوبی برای علاقمندان آثار خانم پیرزاد است.

۲. سبک نوشتاری سیمین دانشور خاص خودش است.
از جلال آل احمد فقط «مدیر مدرسه» را خوانده‌ام( امیدوارم در آینده بیشتر از او بخوانم) ولی باز هم تفاوت سبک نوشتاری آن‌ها براحتی قابل تشخیص است.
جایی می‌خواندم از خانم دانشور نقل شده بود: «بسیاری از نویسندگان از سبک جلال آل‌احمد تأثیر گرفته‌اند. اما من ترجیح می‌دهم خودم باشم و سبک خودم را دنبال کنم.»

۳. داستان روند ملایمی دارد و از قهرمان خودش، اسطوره‌ نمی‌سازد. یوسف قهرمان داستان است ولی او با همه جوانب شخصیتی‌ش تصویر می‌شود. 
و همینطور زری، که ترس زنانه‌ش روی تمام داستان سایه انداخته و زمان خواندن کتاب خواننده هم همراه زری واهمه و اضطراب‌ رو احساس می‌کند.

۴. از کلمات عامیانه در کتاب زیاد استفاده شده که باعث شد کتاب رو بیشتر دوست داشته باشم.
«عمه به حوضخانه رفت تا بقیه‌ی دینارهای طلا را در کت آخر جا بدهد‌ و دور آن‌ها را شلال بکند.»
آخرِ کتاب بعضی از این کلمات به همراه معنی‌شان فهرست شده‌اند.

۵. کتاب تماما حال‌و‌هوای شیراز رو برام تداعی می‌کرد. خانه یوسف و زری، عزت‌الدوله و همگی رو برای خودم معادل‌سازی می‌کردم. یکی ساکن نارنجستان و آن یکی صاحب ملک زینت‌الملوک بود...

۶. « دو جان گرفتار » اصطلاحیه که خیلی ازش استفاده می‌کنم و بدون آن انگار دست و بالم برای انتقال منظورم بسته می‌شود. البته نباید دنبال معنی‌ش گشت، فکر نمی‌کنم پیدا بشود؛ این یه اصطلاح مربوط به زادگاه منه.
ولی مفهومش میشه بین دو حالت گیر کردن، یا وقتی که تصمیم‌گیری سخت میشه و نمی‌دانی باید چه کار کنی!
وضعیت مردم در بازه زمانی کتاب سووشون همینطور است، از یک طرف شراب می‌خورند، از طرفی دیگر راهی حرم معصومین‌اند. حسابی «دو جان گرفتارند».
مردم بین عقایدشان و ارزش‌هایی که به آن‌ها عرضه شده بود، معلق مانده بودند.

۷. فکر و خیال‌های زری خیلی اذیتم کرد! صفحات زیادی باید توی تفکرات زری دست و پا بزنی، بلکه داستان کمی جلو برود.

.
📔متن کتاب:
زن، آرامشی که براساس فریب باشد چه فایده‌ای دارد؟ چرا نباید جرأت داشته باشی که تو روی آن‌ها بایستی... زن، کمی فکر کن. وقتی خیلی نرم شدی همه تُرا خم می‌کنند...

نزدیک‌های ظهر به خانه برمی‌گشت و به مجرد ورود به جای سلام می‌گفت:« بنده مسیحی هستم.» اما هنوز ظهر نشده یادش می‌رفت و به ابوالفضل‌العباس قسم می‌خورد.
.
عکس‌ها:
پایین سمت چپ، باغ عفیف آباد و باقی عکس‌ها مربوط به عمارت شاپوری است.( مربوط به ۰۲ و ۰۳ شیراز🌱)
.
۳ مرداد ۰۳
          

74

            جلد دوم از سری بهترین داستان های جهان قرن ۱۹ و ۲۰ هم تموم شد.
این جلد سعی کرده بود به معرفی نویسنده هایی بپردازه که کمتر در ایران شناخته شده بودند به همراه چند داستان از نویسنده های بزرگی که اسم هاشون برامون آشناست...
نویسنده هایی مثل ماکسیم گورکی ، جک لندن، سامرست موآم ، لوئیجی پیراندللو و... در کنار نویسنده های گمنامی از آمریکا ، شیلی ، نیجریه،  پرو ، مکزیک ، اروگوئه ، ژاپن ، چین ، هند ، ایران و...
وجود داستان خاطره انگیز کباب غاز باعث شد که یک بار دیگه این داستان دلنشین و به شدت نوستالوژی رو یک بار دیگه مرور کنم... داستان گیله مرد از بزرگ علوی هم توی کتاب بود که به غنی تر شدن کتاب کمک زیادی کرد...

اکثر نویسنده های معرفی شده آمریکایی بودند...
توی این جلد بیشترین موضوعی که درباره شون داستان نوشته شده بود موضوعاتی مثل "تبعیض نژادی سیاهپوستان " و " جنگ " بود که داستان های تکان دهنده و حیرت انگیزی هم بودند که میشه بارها و بارها خوند...
سه چهار داستان هم بودند که چنگی به دل نمی زدند و میشد راحت از کنارشون رد شد...
در کل این پنج جلد به نظرم باید توی کتابخونه هر کتاب خونی باشه...
          

33

Taha. b

3 روز پیش

            برای من شخصیت پردازی در نمایشنامه پر اهمیت تر از رمان است چون من در نمایشنامه علاوه بر اینکه باید شخصیت هاش رو درک کنم لازم دارم تا نمایش رو هم در ذهنم مجسم کنم 
باید صحنه را چیده شده ببینم و شخصیت هارا با تمام غم و شادی هاشون در صحنه درک کنم و تغییر اکت چهره رو هم متوجه بشم اما نه با بیان صحنه بلکه با دیالوگ و مونولوگ های شخصیت بشه متصور شد 
از نظر من شخصیت های یک نمایشنامه مانند یک آشی ست که باید جا بیفتد و هر چقدر بیشتر پخته شود برای من مخاطب دلنشین تر است 
شاید اشتباه باشد ولی شخصیت ها هستن که حول محور اونها جهان نمایشنامه شکل میگیره و اون شخصیت پردازی ست که برای من حداقل حرف پر رنگی را میزند 
این شخصیت هان که فضا رو خاکستری می کنند، کمدی می کنند، زیبا می کنند، سنگین می کنند 
ولی حالا شخصیت های این کتاب 


- شاید همه افسانه سیزیف رو شنیده باشین که آلبر کامو هم کتابی به همین نام داره 
داستان سیزیف از این قراره که در اساطیر یونان، سیزیف بخاطر فاش کردن راز خدایگان محکوم شد تا تخته سنگی را به دوش گرفته و تا قله یک کوه حمل کند، اما همین که به قله می‌رسد، سنگ به پایین می‌غلتد و سیزیف باید دوباره این کار را انجام دهد.
افسانه سیزیف رو برای این دوباره بازگو کردم که به یک جمله از آلبرکامو برسم : 
آلبر کامو در جایی میگه که «  همه ما باید امیدوارم باشیم که سیزیف خوشحال باشد » 
و این یعنی آلبر کامو در نهیلیسم به طور کامل غرق نشده و هنوز توی این جهان پوچ امید هایی برای زندگی وجود داره که دقیقا توی تمام شخصیت های سوء تفاهم این موضوع وجود داره که حتی در یک لجنزار واقعی ای هم رگه هایی از امید پیداست


🔴 ادامه یادداشت داستان را افشا می کند 

حالا که در اول یادداشت حرف از شخصیت پردازی زدم دلم نیومد هر شخصیت برای خودش نوشته منحصر به فردی نداشته باشه 

مارتا : پر رنگ ترین شخصیت این نمایشنامه مارتاست، شخصیتی که دیگر طاقتش طاق شده و در ورطه تکرار گیر افتاده اما نه تکراری که دوستش داشته باشه ، اینجا قسمتی ست که فضا سازی به کمک شخصیت پردازی میاد، وقتی فضا سازی برای ما فضای شهر رو سنگین و ابری و به سوگ نشسته میسازه مخاطب مارتا رو درک میکنه و درک میکنه که مارتا دست به هر کاری بزنه. 
در اوی یاداشت گفتم که برای من شخصیت پردازی خوب در نمایشنامه یعنی من اکت های بازیگر خیالی مارتا رو تصور کنم و متوجه تغییر اون بشم 
خوشبختانه این شخصیت نمود همین خواسته است، این شخصیت تنها امید و طناب نجات از چاه زمختی و کثیفی رو سفر کردن به جایی لب دریا و زندگی کردن در اونجا میدونه و این شخصیت کاملا ساخته شده. 
من کاملا میتونم مارتا یی رو حس کنم که وقتی در پرده اول با مادرش درمورد تمام شدن رنج و عذاب و زندگی بهتر حرف میزنه و جلوی صحنه میاد و در عین سرد بودن چهره ،  چشمانش برقی از آرزو دارد من میتونم مارتایی رو ببینم و مارتایی رو زندگی کنم که در اوایل نمایشنامه ما لحن سردش رو با یان متوجه میشیم و در چند پرده بعد وقتی حرف از ساحل و دریا میشه ما میتونیم تغییر لحن مارتا با یان رو ببینیم 
من مارتایی رو در صحنه میشنوم که لحظه ای تردید در او به وجود می آید ولی وقتی میفهمد یان همهٔ این هارا چشیده و او در آرزوی آن است متوجه میشیم از تغییر لحن مارتا پس از صحبت یان درمورد شهر آرزو ها که سرد میشود 
و در آخر میگیم این بود سرنوشت مارتا... 


مادر : شخصیت مادر هم مانند مارتا آرزویی در دل دارد ولی نه مثل مارتا جا و مکان خوبی نمیخواهد و با گرد و غبار شهر خودش خو گرفته او فقط خواب راحت میخواهد او میخواهد یک روز راحت سر بر بالینش بگذارد 
و اینجاست که من به آلبر کامو درود میفرستم که چگونه میتواند برای شخصیت چنین بنویسد که ما هم احساس خستگی کنیم و خستگی مادر درک شود، وقتی مادر در کنار یان میرود و خواب راحت او را می بیند او هم در کنار یان مینشیند انگار حس میکنیم که با دیدن آرزوی خودش یک خواب راحت چیزی در دلش تکان میخورد و شک در نگاهش رخنه می کند 
و در آخر به آرزویش رسید او بالاخره توانست بدون هیچ مزاحمی راحت بخوابد 


یان : شخصیتی ست که من برخلاف مارتا و مادرش دوستش نداشتم، نتوانستم درکش کنم انگار در آن مسافرخانه تاریک برای من عنصری غیر قابل باور آمد 
اما او هم آرزویی دارد آرزو دارد به مارتا و مادرش کمک کند او به دنبال کلمه است یک ورود با شکوه ورودی که باعث تمام شدن رنج و درد شود او هم در آهر به آرزویش رسید ورود با شکوهی داشت و آرزوی مادرش را هم به ثمر نشاند 


پیرمرد : نمادی ترین و جذاب ترین شخصیت این نمایشنامه برای من این پیرمرد بود، بار ها با خودم فکر کردم حضور بیهوده او چه شاخصه ای برای کامو داشته؟ و پاسخ خودم رو در خود سوال پیدا کردم 
در پرده آخر وقتی بالاخره پیرمرد سخن میگوید، درحالی که مارتا می گفت او غیر از مواقع خاص سخن نمی گوید آیا پایان نمایشنامه آن موقع خاص است؟ 
وقتی با سخن پیرمرد و آن یک « نه » مواجه شدم دوست داشتم همان لحظه بیام و پنج ستاره رو تقدیم کامو کنم اما جلوی خودم را گرفتم تا قسمت های منفی را هم بتوانم ببینم 


- درمورد شخصیت ماریا به نظرم این شخصیت در پایان فقط برای اون گفت و گوی پایانی و منحنی مارتا و پیرمرد خلق شده و صحبت خاصی درموردش ندارم، با همهٔ این تعریف و تمجید هایی که کردم روم نمیشه بگم اما نمایشنامه بیشتر از انتظارم طول کشید، چون با فاصله زیادی خوندم و کشش کامل رو برای من نداشت شاید دقیقا هدف هم همین بوده.. نمی دانم.. 

امتیاز رو به بالا گرد کردم 
          

28

            لحظه‌های آخر نمایشگاه کتاب به یادماندنی ۱۴۰۳ (البته برای ما) دوست عزیزم ترتیب آشنایی با آقای حاجیانی مدیر نشر گمان را برایم داد. از همان ابتدای دیدار فهمیدم که از آن آدم‌هایی است که عاشق کارشان هستند و تفاوت انتشارات را با سوپر مارکت متوجه می‌شوند. از آنهایی که تا کتابش حرف نداشته باشد چاپش نمی کند. با کلی هیجان و آب و تاب در مورد کتاب بعدی احمد اخوت صحبت می کرد و برای من حس و حالش دوست داشتنی بود. و در پایان دیدار این کتاب را برداشت و در آن نوشت و برای من به یک هدیه ارزشمند تبدیلش کرد.
من احمد اخوت را دوست دارم. تمام حرفهایش برایم خواندنی است. البته اگر ادبیات برایتان خیلی جدی نیست و خیلی کتاب‌خوان محسوب نمی‌شوید کتاب را توصیه نمی کنم. اما برای اهلش خواندنی است.
اگر صد سال تنهایی را خوانده اید و به مارکز علاقه دارید سری هم به این کتاب بزنید.
اگر دون کیشوت و آثار شکسپیر را خوانده‌اید بد نیست پرونده جذاب آن را مطالعه کنید.
اگر شما هم مثل من هر موقع از بورخس شنیده‌اید احساس می‌کنید با یک ابهامی در موردش صحبت می‌شود، شاید برایتان جالب باشد.
بحث‌‌هایی درباره ترجمه و فلسفه نوشتن متن برای دیگری مطرح شده. در مورد شخصیت درگیر روزمره بورخس و شخصیت نویسنده‌اش و تقابل آن دو.
درباره کتاب های دیگری هم اینجا بحث های جالبی شده مثل مادام بواری یا «مثل آب برای شکلات» و چند کتاب دیگر که فراموش کرده‌ام.
در پایان کتاب هم مباحثی در مورد استعاره آمده که من دوستشان داشتم.
نیازی هم نیست حتما از ابتدا تا انتهایش را بخوانید. هر بخشی را دوست داشتید بخوانید.
          

76

            برای بار چندمه که اینجا برای کتابی اولین یادداشت رو می‌نویسم. نمی‌دونم چه اخلاقیه وسط این همه کتاب معروف و نیمه‌معروف که می‌تونم باهاش به تجربه مشترکی با بقیه برسم، میرم سراغ کتاب‌های ناشناس و مهجور!
اما این مسئله یه حُسنی داره اونم اینکه چون نفر اولم انگار حق آب و گل پیدا می‌کنم. سر فرصت هر چی دلم می‌خواد براش می‌نویسم.

و اما کتاب؛
فکر می‌کنم تو کتاب‌های تخفیف شگفت‌انگیز سی‌بوک پیداش کردم و خریدم. احتمالا با قیمتی خیلی کم و حیرت‌آور که گفتم این شندرغاز دیگه چیه بخوام بالا پایین کنم. میخرم می خونم یا خوشم میاد یا نه دیگه. البته طرح جلدش هم به نظرم جذاب بود.

"جیبی پر از بادام و ماه" داستان نازیلاست؛ از حدودا ۴ سالگی تا میانسالی. نازیلا شخصیت اصلیه ولی نویسنده خیلی دست خودش رو نبسته و گاهی از روایت بیرون و درونیات نازیلا یه گریزی هم به بیرون و درونیات اطرافیانش میزنه. کنار نازیلا، سلیم پدر مهربون، مهرانگيز مادر دانا و زبر و زرنگ و نوشین خواهرش رو می‌بینیم. همراهشون پیش مادربزرگش عزیز و یه عالمه خاله و دایی‌ش میریم و کم یا زیاد، از زندگی اونا هم خبردار میشیم.
سلیم و مهرانگیز آدم‌هایی به شدت اجتماعی و بجوش هستن و برای همین در طول داستان یه عالمه دوست خانوادگی پیدا می‌کنن و روابط اجتماعی گسترده‌ای دارن. این دوست‌ها تو بزنگاه‌های مختلف زندگی به دادشون می‌رسن یا همراهشون هستن.

زمان داستان از دهه ۳۰ شمسی شروع میشه و با تمرکز به زندگی خانوادگی تقوی‌ها (خانواده نازیلا) و البته اشاراتی محدود به رویدادهای اجتماعی و سیاسی دهه‌های بعد پیش میره. ما با نازیلا زندگی امن و آروم خانواده‌اش رو تجربه می‌کنیم. خانواده‌ای که نه پولدارن نه فقیر، نه سطح سواد پایینی دارن نه خیلی تحصیل‌کرده و دانشگاهی، نه طاغوتی و درباری هستن نه مذهبی آنچنانی؛ یه خونواده از هر لحاظ خیلی متوسط که زندگی‌شون رو می‌کنن و سعی در پیشرفت و بالا کشیدن اونم از راه درست دارن.

در خلال داستان خیلی گذرا به زلزله بویین‌زهرا، مرگ مشکوک تختی، جنگ ویتنام و مبارزین انقلاب و ساواک اشاره‌هایی میشه. نمی‌دونم از زرنگی نویسنده بوده یا ناچاری‌اش که بدون هیچ موضع‌گیری خاصی دوره‌ای از تاریخ ایران رو روایت کرده که هر کسی به این راحتی نمی‌تونه درباره‌ش خنثی بنویسه.
بعضی جاهای کتاب به تونل زمان منوتو هم تنه می‌زد و آدم هی می‌گفت آخی چقدر اون موقع‌ها خوب و خوش بودن، چیه الان همه‌اش بدبختی. اما وقتی این لایه رویی رو کنار می‌زدم می‌دیدم که اصل زندگی واقعا فرقی نداشت و نداره با همین روزا. تو این داستان هم مثل واقعیت همه دوران، جز یه گروه خاص بقیه باید خیلی دست به عصا خرج می‌کردن، هر چی می‌دویدن باز به یه سری خرج‌ها و آرزوها نمی‌رسیدن و اگه پدر نازیلا بهش ارث نمی‌رسید شاید تا آخر داستان صاحبخونه هم نمی‌شدن. کما اینکه خاله‌ها و دایی‌هاش هم بدون کمک‌های مالی‌ای مثل ارث یا دیه نتونستن خونه بخرن یا ازدواج کنن.

موقع خوندن کتاب یاد حرفی افتادم که چند سال پیش از یه خانم میانسال شنیدم. خانمی که دوران نوجوانی و اوایل جوانیش همزمان بود با شلوغی‌های انقلاب ۵۷ و می‌گفت ما از خیابون رد می‌شدیم و چندمتر اون‌طرف‌تر مردم داشتن شعار می‌دادن. برای ما دختران جوان طبقه متوسط اهمیتی نداشت چه خبره. ما درس خونده بودیم و داشتیم وارد بازار کار می‌شدیم و یه چشم‌انداز مشخصی رو پیش‌روی خودمون می‌دیدیم. تو این کتاب هم مهرانگیز و چندتا از خواهراش همین‌طوری بودن. با یه دیپلم معلم می‌شدن یا بعد یه کلاس ماشین‌نویسی سکرتر. و برای زنان برخاسته از خانواده‌های سنتی که دختر زود ازدواج می‌کرد و بچه‌دار می‌شد و تمام، این موقعیت‌ها خیلی جدید و متفاوت و جذاب بود. این پیشرفت‌های عیان و نسبتا راحت رشک‌برانگیز بود.

اما این وسط زبر و زرنگی مهرانگیز مادر نازیلا رو خیلی دوست داشتم. با خلق خوش شوهرداری و بچه داری می‌کرد، خیاطی و آرایشگری یاد گرفت، ادامه تحصیل داد و با دیپلم نونوارش هم سریع تو یه مدرسه شاغل شد. تا آخرش هم زندگی رو با همه سختیای مالی در کنار شوهرش مدیریت کرد. 
نازیلا و نوشین شاید در برابر دختر صاحبخونه‌شون از نظر مالی توان رقابت نداشتن اما با درایت این مادر و پدر عقده‌ای بار نیومدن. تو دوران نوجوانی‌شون ولنگار نشدن و خانواده و حریمش براشون از هر چیزی باارزش‌تر بود.

یه خبر خوب هم اینکه رمان فوق برای نوستالژی‌بازها، قدیمی‌دوست‌ها و عشق رسم و رسوم قدیمی کلی مطلب داره. 

در نهایت، تو این کتاب دنبال اتفاق خاصی نباشین. یه زندگینامه‌اس که نمی‌دونم واقعیه یا خیالی ولی نمی‌دونم چرا با توجه به شباهت اسم نویسنده و شخصیت اصلی، احساس می‌کنم خاطرات خودش و اطرافیانشه که تو یه روایت خطی تعریف کرده. شاید اگه از هنر داستان‌نویسی بهتر  و بیشتر بهره می‌برد، کتابی به جذابیت "چراغها را من خاموش می‌کنم" بانو زویا پیرزاد می‌خوندیم. پس اگه خواستین کتاب رو بخونین بدونین که قراره یه داستان ملایم و بدون هیجان خاصی رو دنبال کنین تا فقط وقتتون پر بشه یا شاید پرنده خیالتون رو کمی باهاش پر بدین و آرزو کنین یکی از اون بچه‌هایی باشین که تو باغ جویبار مادربزرگ نازیلا عشق می‌کرده.
          

29

مجتبی زاهدی

4 روز پیش

            همیشه برای درک یک پدیده باید به سراغ قشری رفت که از نعمتی محروم بوده، مثلا برای درک طبقات اقتصادی باید به سراغ شرح حال قشر فرودست رفت و با آنها زندگی کرد.

حالا برای درک مفهوم وطن، باید سراغ کسانی رفت که توانایی زندگی معمولی در کشور خودشون به واسطه جنگ، دیکتاتوری و... ندارند.

اشمیت سراغ چنین سوژه ای می‌ره و ماجرای ادیسه از عراق و حمله آمریکا به اونجا شروع میشه. یک فضای دیکتاتوری قبل از جنگ که با وجودی که نویسنده زیست نکرده ولی از پس توصیف اون فضای دیکتاتوری صدام برمیاد و بعد ماجرای حمله به عراق و...ما رو با شخصیت اصلی (سعد سعد) همراه می‌کنه و ادیسه شروع میشه برای حرکت به سمت یک مکان امن که برخلاف داستان اصلی ادیسه که روایت بازگشت به خانه هست، اینجا فرار از خانه و حرکت به سمت دوردست ترین منطقه از اون قرار داره.

در طی این سفر، مفهوم وطن، عشق، کرامت انسانی و... برای ما به چالش کشیده میشه و ماهم مثل شخصیت اصلی داستان، برامون وطن زدایی اتفاق میافته و همچنان این سوال تاریخی که قرن هاست فیلسوفان بهش پرداختند که وطن چیست و چه نسبتی با ما داره توی ذهن ما به جریان میافته و یکبار دیگه در ذهن ما مفهوم «انسانیت» باز تعریف میشه.

اشمیت استاد داستان گویی هست، به خوبی شما رو تا آخر داستان میکشونه و همراه می‌کنه، منتها مشکل اصلی اینه که قدرت انتقال احساس رو نداره، از عشق میگه بدون اینکه بتونه عشق رو برای مخاطب بسازه و خیلی هم نزدیک به درونیات شخصیت ها نمیشه، سعی می‌کنه دور بایسته و برامون قصه رو روایت کنه.

در کل کتاب خوبی هست به خصوص برای ما ایرانیا که مسأله مهاجرت اگرنه برای خودمان، برای خیلی از نزدیکان‌مان رخ داده و بهتر از بقیه میتونیم باهاش ارتباط برقرار کنیم.


          

17

Hasti

4 روز پیش

            می‌‌تونست داستانِ جالب‌تر و هوشمندانه‌‌تری باشه ولی متاسفانه باگ‌ها و تناقضات خیلی زیادی داشت.
لو (شخصیت اصلی) یکی از آزاردهنده‌ترین شخصیتیهاییه که تا حالا باهاش برخورد داشتم.
در طول داستان، لو به طرز باورنکردنی‌ای از کم خوابی رنج می‌بره. (50 بار در طول داستان ذکر شد)، دائماً در آستانه مستیه، گرسنه‌ست (به سختی غذا می‌خوره)، غیر دوستانه، ستیزه جو و مجادله‌گر ( با نامزدش و پارتنر قبلیش)، دفاعی، و کاملاً گنگه. به نظر می‌رسه حتی چیزهای ساده‌ رو هم درباره‌ی یه سفر دریایی نمی‌دونه، اون هم در حالی که برای پوشش دادن یه سفر دریایی به عنوان بخشی از کارش اونجاست. =)   (تناقض ۱)
هر وقت کسی رو می‌بینه یخ می‌زنه و نمی‌دونه چی بگه و ما باید باور کنیم که نه تنها یک روزنامه‌نگار با 10 سال تجربه‌ست، بلکه می‌تونه یک معما رو هم حل کنه. (تناقض ۲)
عمدتاً در حال اشتباه کردن و زیر و رو کردن چیزهاییه که نباید؛ و مثل ماهی، الکل می‌‌خوره. فقط کافیه که اطرافش الکل باشه‌.
خب تا اینجا رو شاید بتونیم بپذریم و ازش بگذریم.
چیزی که من رو عصبی کرد این بود که اخلاقیات شخصیت اصلی لازم نیست اینطوری نوشته بشه. این طرح برای نقش اصلی، نمی‌تونه داستان رو پیش ببره‌. در واقع می‌تونیم بگیم روایت داستان احمق-شخص بود. اگر لو کمی تیزبین و زیرک بود، معما هم‌ می‌تونست جالب‌تر به نظر برسه حتی اگر طرح جالبی نمی‌داشت.
خوشبختانه، در یک سوم آخر کتاب، بالاخره لو شروع به استفاده از عقلش می‌کنه و سرعت حرکت بالا می‌ره. راز داستان فاش می‌شه و راه حلی که براش ارائه می‌شه هم جالبه‌. و این خیلی بده که ما باید تا صفحات پایانی کتاب صبر می کردیم تا شخصیت اصلی به جایی برسه که از اول باید می‌بود‌.
مورد بعدی اینکه، از نظر من (و شاید حتی طبق استانداردهای داستان نویسی) یه داستان معمایی خوب، باید طوری باشه سرنخ‌ها داخل متن داستان قرار گرفته باشه و خواننده بتونه با حدس و گمان خودش، کمی از داستان رو پیش‌بینی کنی. چیزی که دقیقا این داستان نداشت.
نویسنده کلی سرنخ داخل داستان گذاشته بود که همه‌شون رد گم کنی بودن و دریغ از یک سرنخ درست و حسابی برای پیدا کردن نقش اصلی پشت همه‌ی ماجراها.
یعنی در آخر داستان یهو بنگ!!! اتفاقی میفته که خواننده حتی فکرش رو هم نمی‌کرد. شاید بگید خب داستان معمایی باید همینطور باشه که کسی فکرش رو نکنه آخرش چی می‌شه!!! ولی نه. طوری که روث ور این کار رو کرد، به اون صورتِ هوشمندانه‌ی داستان نویسی نبود.
در کل من فقط می‌تونم دو ستاره بدم به خاطر تمام باگ‌ها و شخصیت پردازی افتضاح.
          

25

 s. khalili

4 روز پیش

            درود بر شما 
کتاب رو به معرفی  جناب هاشمی مطالعه کردم ،اول از ایشون تشکر ویژه دارم در خصوص کتاب یادداشت مفصلی ایشون نوشته اند که شمارو  ارجاع میدم به اون یادداشت .
اما اگر خودم بخوام نکته ای رو بگم این هست که به شیوه ی دقیق خواندن اشاره کرده ابتدا پاراگراف پاراگراف کتاب رو مطالعه کنیم و بعد نقل به معنا کنیم ینی ببینیم دقیقا هدف نویسنده چی بوده ،اون موضوع رو کامل برای خودمون باز کنیم و اینکه اگر جای نویسنده بودیم برداشت دقیق مون از اون مطلب چی بوده ,رسیدن به تز و استفاده از تشبیه برای روشن کردن تز ، حتی اگر در جایی از کتاب با نویسنده مخالف بودیم یا نظر دیگری داشته باشیم از زاویه دید نویسنده نگاه کنیم و با مثال هایی که برای خودمون میاریم سعی در فهمیدن مطلب داشته باشیم‌.
در آخر انتظار نویسنده در این کتاب از من خواننده این است که برای بعضی کتاب ها حالا غیر از رمان، نگاه دقیق تری داشته باشیم و برای فهم بیشتر مطلب سر سری از روی مطالب نگذریم قدری تأمل و تفکر لازم است .
          

41

الهه خانی

4 روز پیش

            این کتاب به طرز غیر منتظره ای تموم شد.
که خب البته نویسنده کتاب دارن شان که معلومه کتاباش پر از سوپرایزه‌.
از اول کتاب با شخصیت های متفاوتی آشنا میشید که تا اواخر داستان رابطشون با شخصیت اصلی معلوم نیست و همین باعث میشه حدس های متفاوتی زده بشه در طول داستان که بعد اکثرشون اشتباهه😅‌.
ترجمه اشو دوس داشتم خوب بود خیلی ‌.
کلا من از کتاب و روند داستانیش خیلی خوشم اومد و به نظرم واقعا ارزش خوندن داره‌. 
و اگه قلم دارن شان دوست دارید این کتاب حتما بخونید.

این کتاب راجب ادوارد سیوکینگ ،که به نام اد شناخته میشه یه نویسنده آمریکایی که برای نوشتن کتاب جدیدش به لندن میاد.
اد در لندن کسی نیس جز غریبه ای پر از رازهایی مرگبار از گذشته که باعث تسخیر اد شده.
 اد در جستجوی موضوع برا کتاب جدیدش عاشق میشه .عشقی که اونو با رازی دردناک و سلسه وار روبه رو میکنه. 
چنان رازی که زندگی اد زیر رو میکنه‌.به دنبال این راز مرز بین دنیای واقعی و خیال رنگ میبازه.
          

34