یادداشت sin_alef

sin_alef

sin_alef

1403/12/29

        ای ...یه پامون لب قبره ،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم ، فردا بریم ؛ اما هنوز که هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم ...ای خدا!
از دستگات که کم نمیشه...ای عزیز زهرا!...»
خاله گریه اش گرفته بود . شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه کنند یا نه .من حس می کردم که همه خیال می کنند روضه خوان ، بالای منبر ، روضه می خواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه چارقد ململش ، چشم هایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه داد...


#داستان_زنان
#جلال_آل_احمد
#کتاب 
#داستان_کوتاه
      
1

0

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.