یادداشت Queen of Loneliness

بسم رب الع
        بسم رب العشق 

وقتی کتاب را تمام کردم نفسم در سینه حبس شده بود، گویی زمان از حرکت ایستاده بود وقتی کتاب را می خواندم لحظه به لحظه این داستان روح و جانم را تسخیر کرد و اما ابتدا برای نوشتن نظرم از پادشاه بزرگ ایلیا کیت آزر شروع می کنم... 
او در آغاز کتاب بی باک تنها هیولایی بی رحم در نظرم می آمد.او در نظرم پادشاهی بود که سایه وحشت را بر سرزمین و قلمروش انداخته بود اما هر چه بیشتر در موردش خواندم و در لایه های وجودش غرق شدم آن اراده اهنین و تنهایی عمیقی که در چشمانش وجود داشت را دیدم و مرا مسحور خود کرد. دیگر او را تنها در قالب یک ظالم نمیدیدم او را یک شخصیت پیچیده و خاکستری میدیدم که برای پیدا کردنش باید تلاش زیادی می کردم و البته وقتی او مرا به تحسین واداشت دیگر نتوانستم دوستش نداشته باشم و شیفته اش شدم درست مثل برادرش ... ✨🤍
اوایل کتاب حس می کردم دلم حصاری از یخ است اما ان دو با جادویشان این حصار ها را شکستند و مرا ذوب کردند. در میان این دو اتش سوزان من سوختن را ترجیح دادم و دلم را به هر دو ان ها باختم و ان ها تنها مرا در خود غرق کردند اما لحظه ای که چشمانم را بستم تا غرق شوم سرنوشت نقشه‌ای دیگر داشت و سرنوشت برای کیت عزیزم پایانی تلخ رقم زد دل من تاب دیدن فروپاشی آن قامت مغرور را نداشت چون چیزی در او بود که مرا به خود می خواند شاید نا امیدی هایش، شکست هایش، زخم هایش،... 
مرگ نه لبخند به لبم اورد و نه شادی در دلم نشاند و افسوس من فقط توانستم نظاره گر باشم...💔

اما قبل از مرگ فراموش نشدنی او پیدین و کای روز ها نقاب تعهد بر چهره داشتند به دیگران قول وفا داده بودند اما انها در تاریکی شب، جایی که سایه ها رقص جنون می کردند و نجواها در سکوت گم می‌شد روحشان بی‌قرار، یکدیگر را می‌خواند انها در زیر درخت بید آن پناه‌گاهی جز آغوش یکدیگر نمی‌یافتند. لبانشان قصه ممنوعه یکدیگر را می‌نوشید، از جام وجود یکدیگر سر مست می شدند و در آن لحظات تمام آنچه را که از جهان دریغ شده بود، از یکدیگر طلب می‌کردند.انها عطشی داشتند که تنها با وصال خاموش میشد. 
کای بی‌پروا و قدرتمند بود که هیچ ترسی در دل نداشت. شجاعتش، زبانزد خاص و عام بود و حضورش، لرزه بر جان بزدلان و ترسویان می‌انداخت او خود مرگ بود اما او در خلوت خود برای کسانی که قابل اعتمادش بودند مهربانی اش را چون باران بر سر انان میریخت دستان قدرتمندش، با ملایمت نوازش می‌کرد و چشمان نافذش، با مهربانی می‌درخشید و این تضاد او را بی نهایت جذاب می کرد. او کوچکترین تبسم‌ها و پنهان‌ترین غم‌های پیدین را میدید . نفس‌هایش، گویی با نفس‌های پیدین  هماهنگ بود و گام‌هایش، همیشه یک قدم جلوتر، برای هموار کردن راه او . نه تنها جسمش، بلکه روحش نیز محافظ او بود. پیدین زنی بود که در برابر طوفان‌ها، خم به ابرو نمی‌آورد، و در برابر ستم و زورگویی ، چون صخره‌ای محکم می‌ایستاد. شجاعتش، افسانه‌ها می‌ساخت و هوشش  راهگشای هر مشکل بود . اما این بانو گه گاهی در تنهایی مطلق از فشار رنج‌ها، می‌شکست و اشک هایش  چون سیل از چشمانش سراریز می شد . در اخر انها بارها زمین خوردند، اما هر بار با نیروی عشق، از جا برخاستند. و اکنون، پس از مدتی طولانی بهشت گمشده‌شان را در آغوش یکدیگر یافتند و تقدیر این دو روح سرگردان را به هم پیوند زد . این کتاب با اشک اغاز شد و با لبخند وصال به پایان رسید 
باید بگویم ای عاشقان عشقتان پایدار،قصه اتان برای من امید و رستگاری بود. .  . 
_من در غبار کتاب‌ها، در کنج آرام اتاقم  جایی که عطر کاغذهای کهنه می‌پیچد، من به سایه‌هایی دل باختم که هرگز به حقیقت نپیوستند. آنان که در دنیای من، واقعی‌تر از هر واقعیتی نفس می‌کشند، دو فصل ناخوانده از دفتر عشق مرا ورق زدند.آنان تنها در صفحات کتابی حضور دارند، و واقعی‌ترین عشق مرا به خود اختصاص داده‌اند، عشقی که جز در عالم خیال، هیچ نشانی از خود ندارد. 
شاید در دنیای دیگری کای و کیت آزر...
      
28

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.