یادداشت

بهار برایم کاموا بیاور
        همین اول بنویسم که از بانوی گوزن هرچند قدیمی‌تر ولی قوی‌تر بود؛
با این‌حال فکر می‌کنم مریم حسینیان در پهن کردن قصه متبحر تر از جمع کردن قصه است!
مخاطب را با عطش تا لب دریا می‌کشاند و همانجا با لب‌های ترک‌خورده  و سوال‌های بی جواب رها می‌کند.

جزئیات به خوبی آورده شده، فضاسازی وهم‌آلود و یخ‌زده ساخته شده.
 پایان داستان در می‌یابیم که طبیعی است شخصیت‌ها پرداخت آن‌چنانی نداشته‌اند.

اثر مخاطب را می‌برد تک‌خانه‌ای در برهوتستان و فضایی مالیخولیایی برای او می‌سازد تا گیج و منگ دور خودش بچرخد و دنبال راهی برای باز کردن گره های قصه بگردد.

یک سوم پایانی کلیدها مثل کلاف بهم می‌پیچد و گشتن پی سر نخ‌ها ذهن را تا وسوسه‌ی رها کردن قصه خسته می‌کند؛ اما تعلیق و کنجکاوی برای فهمیدن جهان داستان تا سطر آخر پای قصه نگه‌ات می‌دارد. 

تا یکی دو فصل مانده به پایان تصور می‌کنی پیرنگ را فهمیده‌ای و با دوفصل پایانی متوجه می‌شوی از نویسنده رو دست خوردی؛
همه حدس‌ها غلط از آب در می‌آید و در می‌یابی تمام طول قصه توهمات یک زن جنون زده را دنبال کرده‌ای؛
اما این کافی نیست و حسینیان با امضای آخرین نامه در آخرین فصل و درج نگار به جای مریم تیر آخر را شلیک می‌کند تا به نیم‌بند چیزهایی که فهمیدی هم شک کنی و نتوانی با اطمینان از درک خودت از قصه حرف بزنی.

در نقدهای مختلف از این اثر آمده ترکیب خیال و واقعیت اما ترکیب بسیار کم‌است و مخاطب تماما در خیال شخصیت زندگی می‌کند با ردپای تار و گنگی از واقعیت.
در فصل پایانی که مثلا جهان داستان رو می‌شود هنوز هم سرگشته‌ای، سرانجام هیچ شخصیتی مشخص نیست حتی نمیفهمی نیما مثل بابا مرده یا مثل نغمه زنده است.
کارکرد چاقوی زنجان و قاب عکس‌های روی دیوار و چوبی بودن کفش‌های سلام چیست؟
اگر سلام را همان نقاشی حافظ فرض کنیم، نسترن در ذهن نگار چه‌کاره است؟ قشنگ کی بود و چرا آمد؟ ماموریت راننده‌های اتوبوس و علت عوض شدن‌شان در این قصه چیست؟
از خواندن این قصه و تلاش ذهنم برای فهمیدن لذت بردم اما پایان نتوانست جهان داستان را برایم باور پذیر کند یا سوالاتم را پاسخ بدهد.

      
23

3

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.