یادداشت الناز عطائی
1403/11/13
_ از نظر تو همهی آدمها رو میشه توی دو دسته تقسیم بندی کرد! بعضیها سنگن ، بعضیها آفتاب! یا انقدر سخت و سفتن که نه میشه ازشون چیزی گرفت نه میشه بهشون چیزی داد! یا برعکس! نرم و روون و همیشگیان ، عین آفتاب ... + عین تو ! _ نمیدونم بخندم یا گریه کنم ؟! عین من چی؟ من سنگم؟ یا آفتابم ؟ + خودت میخوای کدومش باشی؟ _ تو میخوای من کدومش باشم؟ خودت اصلا کدومشی؟ اصلا بیا باهم قرار بذاریم! من سنگ شدم تو آفتاب باش ... تو سنگ بشی من آفتاب میشم ... [مکث،نفسِ عمیق] ولی...ولی تو سنگ نشو ... نمیتونم! طاقت نمیارم... + [باخنده] طاقت نیاری چی میشه؟! _ بارون میشم ...! #الناز_عطائی [ #دنیای_موازی ] شانسش رو نداشتم زودتر بخونمش و برم سر جلسهی پاتوق. نخونده رفتم و از بین حرفهای بچهها و یه فرصت کوتاهی که پیش اومد توی جلسه تا بتونم کتاب رو ورق بزنم ، فهمیدم این قصهها از اون قصههاست که باید بشینم بخونمش... نه تندتند ! باید مزهمزهش کنم ... ازش حرف بزنم ... تصورشون کنم ... کتابِ #سنگ_و_آفتاب نوشتهی #زیتون_مصباحی_نیا از نشرِ خوانه . کتابِ پالتوییِ کم حجم ، در حد ۱۰۰ صفحه ، که توی همون اندازه و ابعاد کوچولوش ، زندگیها و معنیها ، حتی خاطرات بزرگی رو توی دلش جا داده ... زندگیهای عاشقانه خاطرات قدیمی اتفاقات غمگین تصمیمهای بزرگ تکرار مکررات حرفهای شاعرانه قول و قرارهای فراموش نشدنی چیزهای کوچیک و بزرگی که وقتی کنار هم قرار میگیرن ، میشن زندگی ... نمیدونم چجوری و چی بنویسم از این کتاب ، که حق مطلب رو ادا کنه ! اما دلم میخواست این عکس و این قسمتهایی که از کتاب دوست داشتم ، بین پستهای صفحهم بمونه ، چون این قصهها ، توی روزهایی اومد سر راهم ، که خیلی واسم معنی داشت ... امیدوارم ازش نگذرید ساده ، بخریدش ، و آروم آروم بخونیدش ... مطمئنم بعدش توی یکی از قصههاش ، دلتون رو جا میذارید 🤌🏻❤️🩹
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.