یادداشت مریم
1403/5/16
5.0
1
کمتر رمانی در دنیا وجود دارد که به اندازهی رابینسون کروسو خواننده را تا مرز حقیقی بودن وقایعش بفریبد. افشای ذات وحشی انسان و تمایلش به سلطه بر طبیعت و تخریبش در کنار طنز سیاه و دلنشین نویسنده خواندنش را شبیه نوشیدن گواراترین شهدها میکند. شهدی قرن هجدهمی اما بیزمان و ابدی که در هر عصری همچنان تازه است و برکنار از کهنگی. رابینسون سرکش است، به راحتی دست به کشتار میزند، از گربههای خانگی گرفته تا پلنگ و شیر و حتی خرس و انسان را به راحتی خلاص میکند، با استفاده از ابزارآلات و زور بازو جای پایش را در طبیعت وحشی محکم میکند، از شدت تنهایی به پرستش رو میآورد، هر مصیبتی را حکمت الهی و هر دستاورد فردی را عطیهی خداوندی به حساب میآورد و اینگونه به زندگیش جهت و هدف میدهد. خودش را آقای جزیره میداند و زمانی که سرانجام فردی بومی را از چنگ همقطاران آدمخوارش نجات میدهد، او را نیز بندهی خودش میکند و مذهب را به خوردش میدهد. او نمونهی انسان مدرنی است که در مواجهه با طبیعت و مواهبش بهرهبرداری، سلطه و کشتار را از واجبات میداند. او پادشاه است و زمین بردهاش. بامزهترین بخشهای رمان در فصل پانزدهم آن است. رابینسون میکوشد مفهوم خدا را به فرد بومی بیاموزد و حسابی دچار دردسر میشود. برای نمونه وقتی از او میپرسد چه کسی تو را ساخته، فرد بومی جواب میدهد پدرم. یا زمانی که صحبت از تقابل خدا و شیطان میشود، فرد بومی با معصومیت و سادگی خیلی راحت میپرسد خب اگر خدا خیلی خیلی از شیطان قویتر است چرا او را نمیکشد که دیگر شرارت نکند. با رابینسون کروسو راحت میشود ارتباط گرفت. او خود خودخواه درونی ماست که در مواجهه با شرایط سخت ناگهان بیدار میشود و برای بقا دست به هر کاری میزند و شگردها و اعمالش را با استفاده از مفاهیم مذهبی توجیه میکند. این رمان بلند را باید خواند و خواند و خواند.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.