یادداشت Mr. Levy

Mr. Levy

1401/2/16

بی سرزمین
        داستان دو پسر در دو مکان متفاوت که هر کدام مشکلات و سختی های خودشان را دارند. مکس پسری که به اجبار خانواده مجبور شد از کشور خود برود و احمد پسری که قرار بود با پدرش به انگلیس برود ولی در همین راه تنها عضو خانواده اش را هم از دست می دهد و او حالا در شهر غریبی تنهاست.
نویسنده در صفحات اول خواننده را در وسط بحران قرار می دهد. و این یکم عجیب بود زیرا در بسیاری از کتاب ها شخصیت زندگی معمولی خود را دارد تا اینکه یک اتفاقی می افتد و خواننده درگیر ان اتفاقات و گره های در داستان می شود ولی در این کتاب شخصیت زندگی عادی نداشت او خواهر و مادرش را در بمباران از دست داده بود و در حال فرار در قایقی کوچک همراه پدرش بود و نویسنده خواننده را درست وسط بدترین بحران زمانی که شخصیت در جنگ سختی با مرگ است قرار داده بود. زمانی که خواننده در دل بحران فرو رفته و در صفحان بعد منتظر بیرون امدن دستی از اب و پیدا شدن پدر احمد است خواننده او را در دنیایی دیگر پرتاپ می کند. پسری که با خانواده خود در یکی از کافه های بلژیک در حین بستنی خوردن دارن در باره ی اینده ی پسرک حرف می زنند. به نظرم در این قسمت نویسنده توانسته بود به خوبی قیلم خوبش را به نمایش بگذارد. اینکه نویسنده در یک کتاب دو شخصیت را در دو جهان و دغدغه های متفاوت خلق کرده بود عمل هوشمندانه و خلاقانه ای بود. 
توصیفات کتاب به اندازه بود انقدری زیاد نبود که خواننده را خسته کند. نویسنده برای بیان مکان ها و حال شخصیت ها از کلمات ساده ای استفاده کرده بود ولی به نظرم نکته ای که همین توصیف ها را بلد می کرد زمان ان بود. یعنی نویسنده در زمان های مناسب شروع به توصیف محیط می کرد و شخصیت ها می کرد. برای مثال زمانی که احمد در ارایشگاه بود نویسنده با این جمله او را بعد از کوتاه کردن موهایش توصیف کرد. ( مویی که با اشک شور و چسبناک به گونه هایش چسبیده بود ولی وقتی زن موهایش را کوتاه کرد، فهمی تازه می تواند گوش های بیرون زده، صورت گردپهن و خط برجسته ی فکش را ببنید. ) و یا در قسمتی دیگر نویسنده برا اینکه خواننده را متوجه خالی بودن اتاق بکند از این جمله ( ولی غیر از تارعنکبوت هایی که از روی هم می گذشتند چیزی در اتاقک نبود. ) استفاده کرده بود. در کل توصیفات و شخصیت پردازیی کتاب بسیار جالب و خوب بود. 
موقع خواندن کتاب به نکته ای رسیدم که خیلی تلخ ولی قابل تفکر بود! زمانیکه نویسنده سختی هایی که مکس و احمد برای مدرسه رفتن احمد می کشیدن را تعریف می کرد یکم به فکر فرو رفتم که شاید خیلی از افرادی که ما از ان ها بی خبریم برای مدرسه رفتن جایی که ما هروز به غر و ناله به سمت ان میرویم ارزوی فردی باشد و حتی برای رسیدن به ان ارزو خطرهای ریسکی را بپذیرد. و در همین کتاب متوجه شدم زندگی افرادی که از کشوری به کشور دیگر مهاجرت می کنند چقدر می تواند سخت و طاقت فرسا باشد. و نویسنده با اینکه تمام این سختی ها را برای پسرک چهارده ساله رقم زده بود ولی باز هم او ناامید نشد و به زندگی کردن ادامه داد. شاید احمد بتواند برای تمام افرادی که به خاطر سختی های کوچک از زندگی ناامید می شوند الگوی خوبی باشد. مگر اینکه سختی ان ها بزرگ تر از از دست دادن کل خانواده و تنهار شدن در شهر غریبی که او را قبول نمی کند باشد.
      

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.