یادداشت

تنهایی پر هیاهو
ناخواسته خ
        ناخواسته خردمند شدن
 
تا به حال به این فکر کرده‌اید که کاش راهی پیدا می‌شد که آدم بر خلاف اراده‌اش کتاب بخواند و دانش بیاموزد و خردمند شود؟ شاید فکرتان به هزار راه پیچیدۀ پیشرفته برود، مثل کار گذاشتن میکروچیپ در مغز آدم‌ها. اما باید بهتان بگویم که خیلی راه دوری رفته‌اید. روش خیلی ساده‌تری وجود دارد که البته تعداد خیلی خیلی کمی در دنیا امکانش را دارند و آن هم روش ایستادن آن طرف غربال است. خب یعنی چه؟ فرض کنید غربال خیلی بزرگی بالای سر جامعه بگذارند. طوری که همۀ مردم زیر آن قرار بگیرند. اندازه و شکل سوراخ‌ها را هم قدرت تعیین می‌کند. در جامعه‌ای سوراخ‌ها انقدر بزرگ است که هولدرلین و رابله با هم از آنها سر می‌خورند و به دامن مردم می‌افتند و در یک جامعۀ دیگر آنقدر تنگ است که والتر اسکات و بیش شلی هم از آن رد نمی‌شوند. حالا فرض کنید یک نفر را مسئول جمع‌آوری و معدوم کردن نخالۀ باقی‌مانده بر سر غربال کنند. نخاله‌هایی مثل رمبو، هگل، نیچه، گوته، شیلر، هولدرلین و… . آن کسی که مسئول این کار شده، معمولاً کارگری ساده است و از قدر و قیمت این نخاله‌ها بی‌خبر. اما فرض کنید که او آدمی باشد حساس که زیبایی را ذاتاً درک می‌کند. در این صورت خیلی زود می‌فهمد که در موقعیت استثناییِ آن طرف غربال ایستاده است. موقعیتی که از موقعیت سوراخ‌ها هم بهتر است چون آنها همیشه مورد لعن و نفرین جامعه هستند. از موقعیت آن کسی که به سوراخ‌ها دستور می‌دهد چقدر تنگ یا گشاد شوند هم بهتر است. او فقط کارگر روبندۀ ساده‌ای‌ست که در این شرایط کم‌نظیر قرار گرفته. با دسترسی کامل به آنچه بقیۀ مردم که آن طرف غربال مانده‌اند، برایش سر و دست می‌شکنند. هرابال، هانتایی آفریده و او را در این موقعیت گذاشته است. هانتا طی سی‌وپنج سال توشه‌ای از این نخاله‌ها اندوخته و آن را به تنهایی خود برده است. توشه‌ای که تنهایی‌اش را پرهیاهو کرده و او را به درجه‌ای از خرد رسانده که می‌گوید: «اگر کسی می‌خواست کتابی را خمیر کند، باید سر آدم‌ها را زیر پرس می‌گذاشت.» اما داستان از آنجایی غم‌انگیز می‌شود که هانتا این موقعیت را می‌بازد. آن هم نه به انسانی دیگر، بلکه به دستگاهی غول‌پیکر که هرگز مثل هانتا به کتاب‌های زیبا عشق نخواهد ورزید.
      
27

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.