یادداشت
1401/1/28
4.0
11
در واپسین روزهای سال 1996 (دی ماه 75)، شاهرخ در پاریس از احتمال سرطان خون خود آگاه شد. بی رنگ سه احساس به او دست داد: نخست: «انگار با تنم بیگانه شدهام»؛ دوم:«نگرانی برای غزاله...هنوز از نظر عاطفی و مالی خیلی به من احتیاج دارد»؛ سوم: دلواپسیِ «نقشه های چندین ساله و دو سه کار ناتمام؛ از جمله ادایِ دین به مادرم، فردوسی و مرتضی». دو دین آخر را تا زنده بود ادا کرد، ولی دِین مادر را اجل مهلتش نداد. آنچه اکنون پیشرو دارید کوششی است برای ادای دِین سوم، دین او به مادرش، که از میان دفترهای خاطرات منتشر نشده و نوشته های دیگرش گزیده شده است. حسن کامشاد-از مقدمه کتاب حقیقتی ست درباره مرگ. میتوان آن را لمس کرد. و همچون تمامی حقایق، سخت تلخ است...
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.