یادداشت Parham Dameshghi
1403/9/30
سرود آن که برفت و آن کس که به جای ماند بر موجکوب پست که از نمک دریا و سیاهی شبانگاهی سرشار بود بازایستادیم؛ تکیده زبان در کام کشیده از خود رمیدگانی در خود خزیده به خود تپیده خسته نفس پس نشسته به کردارِ از راهماندگان. در ظلمت لبشورِ ساحل به هجای مکرر موج گوش فرا دادیم و درین دم سایهی توفان اندکاندک آئینهی شب را کدر میکرد. در آوارِ مغرورانهی شب آوازی برآمد که نه از مرغ بود و نه از دریا، و در این هنگام زورقی شگفتانگیز به کنارهی بیثبات مهآلود پهلو گرفت که خود از بستر و تابوت آمیزهئی وهمانگیز بود. همه حاکمیت بود و فرمان بود که گفتی پروای بیتابی سیماب آسای موج و خیزابش نیست. نه زورقی بر گسترهی دریا که پنداشتی کوهیست استوار به پهنهی دشتی، و در دل شب قیرین چندان به صراحت آشکار بود که فرمان ظلمت را پنداشتی در مقام او اعتبار نیست؛ و چالاک بدانگونه میخزید که تابوتیست پنداشتیش بر هزاران دست. . پس پدرم زورقبان را آواز داد و او را در صدا نه امیدی بود و نه پُرسشی؛ پنداشتی که فریادش نه خطایی که پاسخی است. و پاسخ زورقبان را شنیدم بر زمینهی امواج همهمهگر، که صریح و بُرنده به فرمانی میمانست. آنگاه پاروی بلند را که به داسی مانندهتر بود بر کف زورق نهاد و بیآنکه به ما در نگرد با ما چنین گفت: «–تنها یکی. آن که خستهتر است.» و صخرههای ساحل گِرد بر گِرد ما سکوت بود و پذیرش بود. و بر تاسِ باژگونه از آن پیشتر که سایهی توفان صیقلِ نیلگونه را کدر کند آرامشِ هشیارگونه چنان بود که گفتی خود از ازل وسوسهی نسیمی هرگز در فواصل این آفاق به پرسهگردی برنخاسته است. . پس پدرم به جانب زورقبان فریاد کرد: «–اینک دو تنیم ما هر دو سخت کوفته چرا که سراسر این ناهمواره را به پای درنوشتهایم خود در شبی اینگونه بیگانه با سحر [که در این ساحلِ پرت همه چیزی به آفتابِ بلند عصیان کرده است. باری – و از پایان این سفر ما را هم از نخست خبر بود. و این باخبری را معنا پذیرفتن است؛ که دانستهایم و گردن نهادهایم. و به سربلندی اگر چند در نبردی اینگونه موهن و نابشایست به استقامت پای افشردهایم [چونان باروی بلندِ دژی در محاصره که به پایداری پای میفشارد، دیگر اکنون ما را تاب تحمل خویشتن نیست. قلمرو سرافرازی ما هم در این ساحل ویران بود، دریغا، که توان و زمان ما در جنگی چنین ذلتخیز به سرآمد. و کنون از آنکه چون روسبیانِ وازده با تن خویش همبستر شویم نفرت میکنیم و دلازردگی میکشیم. در این ویرانهی ظلمت دیگر تابِ بازماندنمان نیست.» زورقبان دیگرباره گفت: «–تنها یکی، آن که خستهتر است. دستور چنین است.» و پلاس ژندهئی را که بر شانههای استخوانیش افتاده بود بر سر کشید گفتی از مِهی که بر پهنهی دریای گندیدهی بیتاب آماس میکرد آزار میبُرد. ودر این هنگام نگاه من از تار و پود ظلمت گذشت و در رخسارهی او نشست و دیدم که چشمخانههایش از چشم و از نگاه تهی بود و قطرههای خون از حفرههای تاریک چشمش بر گونههای استخوانی وی فرو میچکید، و غرابی را که بر شانهی زورقبان نشسته بود چنگ و منقار خونین بود. و گرد بر گرد ما در موجکوبِ پستِ ساحلی هر خرسنگ سکوت و پذیرشی بود. پدرم دیگر بار به سخن درآمد و این بار دیگر چنانکه گفتی او خود مخاطب خویش است – «–کاهش کاهیدن کاستن از درون کاستن...» شگفت آمدم که سپاهی مَردی دست به شمشیر عیار الفاظ را چهگونه در سنجش قیمت مفهوم هریک به محک میتوان زد! و او هم از آنگونه با خود بود: «–کاستن از درون کاستن کاسه کاسهئی در خود کردن چاهی در خود زدن چاه و به خویش اندر شدن به جستوجوی خویش... آری هم از اینجاست فاجعه کاغاز میشود: به خویش اندر شدن و سرگردانی در قلمرو ظلمت. و نیکبختی – دردا دردا دردا که آن نیز خود سرگردانیای دیگریست در قلمروی دیگر: میان دو قطب حمق و وقاحت.» پس دشنامی تلخی به زبان آورد و فریاد کرد: «–گرچه در این دامچالهی تقدیر امید سپیدهدمی نیست، از برای آن کس که فاتح جنگی ارزان و وهنآمیز است سپیدهدمان خطریست بس عظیم: شناختهشدن و بر سرِ دستها و زبانها گشتن، و غریوِ خلق که «–آنک فاتح آنک سردار فاتح!» که اگر شرمساریش از خلق نباشد باری با شرمساری از خود چه تواند کرد! لاجرم از آن پیشتر که شب به سپیدی گراید میباید تا ازین لجّهی خوف و پریشانی بگذرم.» آنگاه به زورق درآمد که آمیزهئی وهمانگیز از بستر و تابوت بود و پروای بیتابی سیماب آسای موج و خیزابش نه. پس پهنهی پارو بر تهیگاه آب تکیه کرد و زورق به چالاکی بر دریای تیره سُرید، چالاک و سبکخیز از آنگونه که تابوتیست پنداشتیش بر هزاران دست... من تنها و حیرتزده ماندم بر موجکوب پست که گرد بر گرد آن هر خرسنگ سکوتی بود و پذیرشی بود. و در ظلمت دَمْافزون ساحلِ مهگیر که از هجاهای مکرر امواج انباشته بود چشم بر زورق رعبانگیز دوختم که امیدی از دستجسته را میمانست و به استواری کوهی را ماننده بود بر پهنهی دشتی و پروای بیتابی سیمابْگونهی موج و خیزابش نبود. . پدرم با من سخنی نگفت حتا دستی به وداع بر نیاورد و حتا به وداع نگاهی به جانب من نکرد کوهی بود گوئی یا صخرهئی پایاب بر ساحلی بلند، و از ما دو کس آن یک که بر آبِ بیتابِ دریا میگذشت نه او که من بودم. و در این هنگام زورقی لنگرگسیخته را میمانستم که بر سرگردانی جاودانهی خویش آگاه است نیز بدین حقیقت خوفانگیز که آگاهی در لغت به معنی گردن نهادن است و پذیرفتن . در آوار مغرورانهی شب آوازی برآمد که نه از مرغ بود و نه از دریا، و بارِ خستگی تبارِ خود را همه من بر شانههای فروافتادهی خویش احساس کردم.
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.