یادداشت ریحانه احمدی

خط مقدم: روایت داستانی و مستند از تشکیل یگان موشکی در ایران با محوریت زندگی شهید حسن طهرانی مقدم
        از وقتی یادم می آید همیشه اواسط زمستان که میشد، کمی بعد تر و قبل تر از تولد پدرم، آهنگ «بوی گل و سوسن و یاسمن آید …» در خانمان پخش میشد، و حال و هوای انقلاب را برایم تداعی میکرد، همیشه دلم میخواد در آن بهبهه ی انقلاب و پس از جنگ زندگی میکردم و دغدغه های آنها را داشتم، به نظرم یک زندگی ساده در آن زمن بهترین چیزی بود که میتوانستم داشته باشم ولی خب در زمان متفاوتی بودم و فقط میتوانستم تعریف هایی از آن اتفاق را بشنوم.
کتاب «خط مقدم» روایت جنگ و مشکلات آن از زبان حسن طهرانی مقدم بود. ایشان مجبور بودند برای انجام کارهای جنگ جبهه گهگاهی به سوریه و شهر های دیگر بروند و همسرشان الهام را تنها بگذارند؛ این کتاب هم بر اساس خاطرات ایشون بود «الهام خانم». در واقع کتاب اینگونه نوشته شده بود که یک خاطره از دفتر خاطراتشان بود و سپس تا خاطره بعدی، اتفاقاتی که افتاده بود را تعریف میکردند. 
به نظرم کتاب آنقدر جالبی نبود؛ خیلی جذبم نکرد ولی با این حال نمیشود گفت خواندنش خالی از لطف بوده و کل کتاب مسخر بود. 
در کل صد و خرده ای صفحه ای که خواندم شاید کمتر از بیست تا یا حتی ده تا دیالوگ وجود داشت. دقت کنید دیالوگ نه گفت و گویی که دو سه نفر باهم صحبت میکنند. سر جمع کل این صد صفحه را میچلاندی شاید ده تا دیالوگ تنها بهت میداد و این به نظرم خیلی خسته کننده بود. اینکه مدت طولانی فقط یک متن را بخوانی که یک داستانی را تعریف میکند؛ این کار به نظرم مثل غذایی بود که نمک نداشته باشه، اگر گشنت باشه میخوریش ولی از خوردنش لذت نمی بری. البته اینکه کل کتاب یک روایت بود هم بی تاثیر نبود ولی خب نظرم اینگونه بود.
شاید یکی از ویژگی های مثبت این کتاب قسمت خاطرات بود، وقتی فهمیدم که حد فاصل بین دو تا خاطره اتفاقات مابین آن را بازگو میکند، به نظرم خیلی هیجان انگیز آمد و دوستش داشتم.
ایراد دیگری داشت که شاید باز هم مربوط به همان روایت بودن داستان باشد ولی به نظرم مشکل آمد. آنه شرلی را که میشناسید، مشکل اعظم این کتاب را هم باهاش آشنایی دارید «توصیف بیش از اندازه طبیعت». به نظرم این کتاب هم این مشکل را در نوع خودش داشت. خیلی اوقات میشد یک اتفاق را آنقدر با جزئیات و ریز تعریف میکرد که خسته میشدم و به صفحه بعدی نقل مکان میکردم، یا حتی بعضی اوقات کلا سه کله در یک خط را میخواندم! کلمه ای در اول خط، وسط خط و آخر خط؛ البته که داستان را هم متوجه میشدم چون دوباره همان اتفاق را در پاراگراف بعدی یا چند سطر بعدی دوباره به زبانی دیگر بازگو میکرد. 
اصطلاحات و کلمه هایی هم که در این کتاب به کار میبرد به نظرم کمی نیاز به توضیحات بیشتر داشت و من اگر بخواهم ای صد صفحه ای که خوانده ام را توضیح بدهم فقط میگویم « نمیدانم یک داستان بود در مورد جنگ، توش در مورد توپخونه و اینا هم یه چیزایی گفته بود که اصلا نمیدونم چی هست!» واقعا ایده ای درمورد اینکه توپخانه چیست ندارم ، شاید باید بیشتر می خواندم تا متوجهش شوم ولی نباید تا صفحه صد مشخص میشد؟ کمی بعد تر می خواست بگوید که خواننده خسته میشد و فرار میکرد. 
یک مشکل اساسی ای که با این کتاب داشتم، این بود که سوم شخص بود و انقدر خشک و رسمی همه چیز را توصیف میکرد که حس میکردم باید کت و شلوار بپوشم و صاف بنشینم و سپس این کتاب را بخوانم، آن هم نه در ذهنم بلکه بلند و مانند دکلمه! واقعا اینکه اینقدر خشک و یکدست نوشته شده بود _درست مثل خامه ای که روی کیک میزنن و بعد صافش میکنن، همین قدر صاف و یکدست_ اذیتم میکرد و نمیگذاشت تا ته داستان پیش بروم.
      

5

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.