یادداشت محتشم
1401/2/9
وقتی پا به هستی می گذاری ، برایت فقط نوازش و مهر مادری کافی نیست ، سایه ی قوی و مهربان پدر هم ، باید در زندگی یاری ات کند . حالا فرض کن از این سایه محروم باشی . مثل دیوید کاپرفیلد . دیویدی که وقتی به دنیا آمد فقط مادرش را داشت و خدمتکاری به اسم پگاتی . از پدرش هم تنها سنگ قبری سفید در کلیسا به جا مانده بود . همان گونه که یتیمی برای دیوید سخت بود ، بیوگی هم برای مادرش . به همین خاطر مادر او احساس تنهایی می کرد . در ایام کودکی دیوید ؛ مردی با مادرش آشنا شده بود و مدام با آنها رفت و آمد می کرد . کم کم این رفت و آمد های به ظاهر ساده و رسمی ، احساس عاشقانه ای را بین مادر دیوید و آقای مردستون ایجاد کرد و آنها را به سمت ازدواج کشاند . این تازه آغاز ماجرا بود ... . کتاب ، داستان خوبی داشت . ولی نه در حد عالی ؛ زیرا نقطه ی اوج خاصی در داستان وجود نداشت که خواننده را شگفت زده کند . بود اما کم رنگ . انگار که داستان واقعی یک خانواده را می خواندی . مشکلات و احساسات آنها با روندی تقریبا عادی . البته با این حال ، ماجرا طوری بود که خواننده را جذب کند و به سمت ادامه دادن ، سوق دهد . یکی از دلایل جذابیت متن داستان ، می تواند نوع راوی آن باشد . راوی اول شخص بود و قصه از زبان خود دیوید بیان می شد . این کار باعث شده احساسات دیوید به خوبی به ما منتقل شود و بتوانیم خودمان را در همان فضا و مکان داستان تصور کنیم . به عنوان مثال در قسمتی که دیوید توسط ناپدری اش کتک می خورد ، آنقدر فضا و حس و حال به خوبی انتقال داده شده بود که برای من به شخصه اضطراب آن لحظه را ، قابل درک کرده بود . این نوع روایت ، همچنین به شخصیت پردازی ها نیز کمک بسیاری کرده است . چون زاویه دید از طرف دیوید است ، به خوبی برای ما چهره و رفتارهای افراد داستان را توصیف کرده . مثلا موهای زیبای مادرش ، گونه های سرخ پگاتی ، صدای بَم آقای مردستون و... . علاوه بر این ها از خصوصیات رفتاری اشخاص هم به خوبی گفته شده بود مثل : نامهربانی مردستون ، سخت گیری عمه بتسی و... . به جرأت می توانم بگویم ، در میان کتاب هایی که تاکنون خوانده ام ، از نظر شخصیت پردازی ، این رمان از جایگاه بالایی برخوردار است . البته من به شخصه دوست داشتم در مورد خود دیوید کاپرفیلد بیشتر بدانم . موقع خواندن ، هیچ تصویری از او در ذهنم نبود . این شاید به خاطر نوع روایت باشد ، چون دیوید خودش داستان را تعریف می کرد ، نمی توانست خیلی از خودش بگوید . ولی شاید می شد در همان قسمتی که درباره ی شب تولدش می گفت ، به این موضوع هم اشاره می کرد . نکته ی دیگری که به موفقیت شخصیت پردازی و جذابیت قصه کمک کرده ، پرداخت به جزییات است . در داستان با به کار بردن جزییات در توصیف مکان ها و ظاهر افراد ، تجسم آنها راحت تر شده است . به عنوان مثال در قسمتی که دیوید در مورد اتاق آقای اسپنلو صحبت می کرد ، از جزییاتی مثل : اثاثیه ی خاک گرفته ، نام پرونده ها و اجزای روی میز ، جنس آن و.... استفاده شده بود . البته در قسمت هایی هم نویسنده در پرداخت به جزییات افراط کرده که این امر سبب کسل شدن خواننده می شود . مثلا اتفاقاتی که در طول روز می افتد . به عقیده ی من ، لازم نیست حتما تمام وقایع روز ریز به ریز بیان شوند ؛ اما در این کتاب در قسمت هایی که یقینا تعداد آنها کم است ؛ چنین چیزی مشاهده می شد . حتی می شد 678 صفحه ای که خیلی زیاد است و ممکن است برخی مخاطبان را در همان ابتدا فراری دهد ؛ در بین 450 تا 500 صفحه ، با حذف جزئیات ؛ به اتمام رساند . از محتوا و ساختار که بگذریم ، به خصوصیات ظاهری کتاب می رسیم . طراحی جلد کتاب تقریبا خوب بود . مثل برخی دیگر از رمان های کلکسیون کلاسیک افق ، در جلد از رنگ های کدری که جذابیت زیادی ندارند ؛ استفاده شده بود . در مجموع با تمام نکات مثبت و منفی ،کتاب خوبی است . ( در پی هر سختی ، خوشی در راه است ... ) . نکته ای که در پایان کتاب مشهود بود . دیوید با تمام سختی ها و غم هایی که چشیده بود مثل تحمل از دست دادن مادر ، کشیدن رنج های فراوان در مدرسه ی شبانه و... ، اما در نهایت به آرزویش رسید و با اگنس ، دختری که دوست داشت ازدواج کرد و زندگی بالاخره روی خوشش را به او نشان داد .
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.