یادداشت محتشم

 محتشم

1401/02/09

                وقتی کودکی ، جهان برایت معنای دیگری دارد . همه چیز را با نگاهی سرشار از عشق ، کنجکاوی و خلاقیت می بینی . اما در این جهانِ بزرگِ کودکی ، دختری بود که نمی توانست چنین دیدگاهی به دنیا داشته باشد . در اصل می خواست ولی به خواسته اش به خاطر مرگ جرد ، پاسخ نمی داد . رویای خاصی نداشت و روزهایش شده بود نوشتن وصیت نامه . از زیبایی های کودکی بهره نمی برد و تمام وجودش را ترس ، وسواس و افسردگی فرا گرفته بود . همه ی اینها بابت جرد بود . او که با مرگش به نوعی آنی را هم با خود برده بود .
داستان در مورد دختری به نام آنی ریچاردز است که برادر خود را به خاطر تشخیص غلط پزشکان از دست می دهد . پس از آن تشخیص اشتباه ، آنی زندگی جدیدی را با پایه های ترس و وسواس می سازد که باعث آزار خودش و دیگران می شود . فکر می کند کسی دیگر او را آنی نمی بیند و همه ، او را به عنوان یک برادر مرده می شناسند .
موضوع جالب و جدیدی داشت . چیزی که شاید تاکنون در کتاب هایی که خوانده بودم ، مطرح نشده بود . البته مبحث برادر مردگی آنی خیلی شبیه به رین در "درست مثل باران" است ، با این تفاوت اساسی که رین خودش را عامل مرگ برادرش می دانست و علت افسردگی اش هم همین بود ، اما آنی به خاطر ترس از تشخیص غلط پزشکان می ترسید و همیشه فکر می کرد بیمار است .
در عین جالب بودن ، نکته ای وجود دارد که شاید برای هر خواننده ای خوشایند نباشد .در کتاب ، گره بزرگ و یا اتفاق هیجان انگیزِ خاصی وجود نداشت و این موضوع ممکن است بسیاری از خوانندگان را فراری دهد . من بشخصه به داستان هایی که به روزمرگی های شخصیت ها می پردازند مثل همین کتاب یا آن شرلی و... ، علاقه دارم اما در کل این سطح از سادگی ، نکته ی منفی محسوب می شود .
در قسمت اول کتاب ، یک پاراگراف با زبان دوم شخص نوشته است که نکته ی مثبتی به حساب می آید . معمولا نویسنده ها کمتر از این روش استفاده می کنند ، اما در اینجا با اینکه قابلیت اول شخص هم وجود داشته ، استفاده نشده و این ، اتفاق بهتری است . باقی داستان ، قصه از زاویه دید اول شخص بیان می شود که انتخاب فوق العاده ای است زیرا ؛ در این کتاب ، به خاطر افسردگی شخصیت اصلی ، خواننده نیاز دارد که احساسات او را درک کند و بیشتر بفهمد که با این نوع زاویه دید ، چنین چیزی میسر شده است .
وقتی راوی اول شخص باشد ، توقع خواننده هم برای شخصیت پردازی بالا می رود . در این کتاب شخصیت پردازی ها خیلی خوب نبودند . به طور کلی بیشتر در مورد خصوصیات باطنی افراد مثل : شوخ طبعی و شیطنت دوگ ، خیال پرداز بودن ربکا ، افسردگی آنی و... ، گفته شده بود . ویژگی های ظاهری افراد کمتر آمده بود و یا حتی برای بعضی شخصیت ها اصلا توصیفی نبود . اما برخی هم مثل : موهای بلند و بور تامی و موهای بلوند ربکا گفته شده بود . نکته ی منفی و قابل توجه این بخش این است که خواننده در این کتاب نمی تواند آنی یعنی شخصیت اصلی را در ذهنش تجسم کند . من در تمام مدتی که کتاب را می خواندم ، دوست داشتم بدانم او چه ظاهری دارد .
پرداخت به جزئیات هم در کتاب ، تا حد زیادی ، به جا و درست بود . در برخی قسمت ها مثل توصیف مغازه ی آقای "ل" و خانه ی خانم هارپر این موضوع به خوبی دیده می شود و پرداختن به جزئیات سبب تصور راحت تر ما از آن مکان ها شده است . با این وجود ، در بخش هایی از کتاب که البته تعدادشان خیلی اندک است ، نویسنده در این کار افراط کرده است و چنین چیزی تاحدی باعث کسل شدن خواننده نیز شده است . مثل قسمتی که تامی و آنی ، آبنبات می خورند ؛ گفت و گوی شان زیاد است و در عین حال اطلاعات زیاد و مهمی هم به خواننده داده نمی شود . ولی به طور کلی پرداخت به جزئیات خیلی آزاردهنده نبود و اکثرا به جا استفاده شده بود .
از محتوای کتاب که بگذریم ، به خصوصیات ظاهری آن می رسیم . طراحی جلد در عین سادگی ، بسیار زیبا و جالب بود و از رنگ های خوبی در آن استفاده شده بود . نکته ی منفی که در این قسمت وجود دارد ، جملات توضیح پشت کتاب است . معمولا نکات مختصر و کوتاهی جهت آشنایی خواننده با کتاب ، در پشت آن نوشته می شود ؛ اما در این داستان ، من ترجیح می دادم که در نوشته ی پشت جلد اطلاعات کمتری داده شود . به نظر من که فقط قسمت دوم که درباره ی مرگ جرد است ، کافی بود زیرا ؛ خواننده شوکه می شود و برایش سوال که چرا و چگونه او مرده است . اما در بخش اول که من با آن موافق نیستم ، توضیحاتی جزئی درباره ی افسردگی و ترس های آنی گفته شده بود که به نظرم چون ما خودمان در همان اوایل با این خصلت او آشنا می شویم ، لزومی ندارد که قبل خواندن هم بدانیم و جذابیت آن برایمان از بین برود .
در کل کتاب خوبی بود ولی نه در حد عالی . اما ارزش یک بار خواندن را داشت . پایان خوبش قابلیت بخششی برای اشتباهات طول کتاب بود . همچنین داستان ، پیام خوبی را هم به طور غیر مستقیم بیان کرده بود . اینکه دوستان چقدر در زندگی ما تاثیرگذار هستند ؛ در حدی که می توانند ما را از دنیای تاریکی ها و ترس ها خارج و به جهان زیبای کودکی مان برگردانند . مثل کاری که دوستان آنی کردند .
« این بار وقتی چترمو بستم ، همین طوری بسته نگهش می دارم ، چون بودن زیر نور خورشید رو خیلی بیشتر دوست دارم »
        
(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.