یادداشت مریَم
1404/5/8
به قول فروغ هیچ چیز راحتم نمیکنه. پشت آخرین سنگر که ادبیاته میایستم. چشمم به داستانهای صمد بهرنگی میافته. این عادت رو دارم که این کتاب را هر چند وقتی یکبار از قفسه بیرون میکشم، ورق میزنم و کودکیام رو در این کتاب مرور میکنم. از نوشته محمد در بالای صفحه کتاب، شروع به مرور میکنم تا رسیدن به قصههای اولدوز و مریم ۹ ساله. داستان کلاغها و عروسک سخنگو. به یاد میارم که با خواندن یادداشت صمد بهرنگی احساس افتخار میکردم که بزرگسال نیستم و کودکی هستم که میتونم دنیایی رو که صمد بهرنگی به تصویر کشیده رو ملموس تر لمس کنم و به قول صمد دغدغه آدمبزرگها را ندارم. خوشحال بودم از این که صمد بهرنگی میگفت برای بچهها این قصهها رو نوشته و اونها بهتر میتونن نسبت به آدمبزرگها از قصههاش لذت ببرن. کتاب رو که کمی ورق بزنی به داستان ۲۴ ساعت در خواب و بیداری میرسی، داستانی که برای منِ ۹ ساله داستانی پر ابهام جلوه میکرد اما چون داستان منتخب و موردعلاقه محمد بود پس من هم باید اونرو دوست میداشتم! بعدتر که دوباره خوندم فهمیدم که چرا این باید داستان منتخب او باشه. در بالای صفحه برام نوشته بود: برای شناختن بچههایی که مثل آنها نیستی ولی میتوانستی باشی و برای اندیشیدن به «مسلسل پشت شیشه.» به ماهی سیاه کوچولو که میرسم دلم میخواد دوباره خواندنش رو از سر بگیرم. میرسم به جمله موردعلاقهام از قصه: «میخواهم بدانم که، راستی راستی، زندگی یعنی این که تو یک جا هی بروی و برگردی تا پیر بشوی و دیگر هیچ، یا اینکه طور دیگری هم توی دنیا میشود زندگی کرد؟» ادبیات و نوشتن و داستان چیزهایی هستند که هربار وضعيت غیرقابل تحمل زندگی رو برای من آسونتر کردن و حواسم را از اون وضعیت غیرقابل تحمل دور و برم دور کردند. با اینحال میخوام پی زندگی رو بگیرم و بدونم که راستی راستی زندگی یعنی چه؟
(0/1000)
نظرات
تاکنون نظری ثبت نشده است.