یادداشت مبینـا خانومـِ قربانی

        گاهی هویت به اندازه‌ی متراژی است که در آن بزرگ می‌شوی. به روستایی که به دنیا آمدی. به جایی که پدرت و پدرش خانی بودند. حتی اگر هرگز آنجا را ندیده باشی.
 اینگونه هویت‌ها آدم را می‌کشند. اول خیالش را می‌اندازند در ذهنت و به بازی می‌گیرندت. بعد می‌بینی در کوچه‌ای که بی‌حال بودی زیربغلت را گرفته‌اند نخوری زمین. در نهایت به خاطرشان گوشه‌ای در آسایشگاه می‌افتی. دست دست کردنِ دیدنش همین می‌شود. آبادی‌خود را ببینید.
 آدم می‌میرد اگر درختی که شیره‌اش را تشکیل داده نبیند! آنگاه هیچ راه چاره‌ای برای خود نداری. می‌شوی "مانی"!
      
15

6

(0/1000)

نظرات

تاکنون نظری ثبت نشده است.